قصه ای برعکس

Posted on at


 


در کودکی شب ها نزد مادر کلانم میخوابیدم و هر شب اصرار میکردم قصه بگوید
و گر نه خواب نمیکنم او هم هرشب با دستان مهربانش موهایم را نوازش داده
برایم قصه میگفت همه یی قصه هایش لذت بخش بود من تمام حواسم را در گوش
هایم جمع میکردم و با تمایل زیاد قصه هایش را می شنیدم.
در همه قصه هایی مادرکلانم نیکی برنده بود دختر قصه هزاران مشکل میداشت
اما شهزاده یی از را میرسید که ترکیبی از تمامی خوبی ها میبود با هزاران
مشکل مجادله میکرد ودیو را شکست داده دختر را به ارزو ها و خوشی هایش
میرساند و در اخیر هر دو خوشبخت میشدند



 


 .
من که با شنیدن این قصه ها بزرگ شده بودم دختر خیال پردازی بودم فکر
میکردم هر قدر مشکلات داشته باشم روزی حل خواهد شد چون همیش خوبی ها
برنده است و برای هر مشکل راه حلی وجود دارد .من نیز شهزاده یی در رویا
هایم داشتم خیلی مهربان و با درک که روزی از راه میرسد او همراه و دوستم
در این همه تاریکی زندگیم میشود و با او به خوشی هایم میرسم و به همین
امید هر مشکل و غم زندگی را تحمل میکردم



 .
تا اینکه روزی ان هم رسید روزی که با مردی ازدواج کردم به خواست فامیل ام
و او را شهزاده یی خودم قبول کردم اما بی خبر از این که این شهزاده برای
افزایش مشکلاتم امده است نه کاهش ان بی خبر از این که این شهزاده گرفتن
ارزو ها و خوشی ها را بهتر از دادن خوشی ها یاد دارد و با ورودش دنیای
مرا تاریک تر کرد و بزرگ ترین ارزویم که رفتن به پوهنتون و معلم شدن بود
ازم گرفت و به همین ترتیب شروع کرد به از بین بردن هر یک از خواب ها و
ارزو هایم و قصه یی من بر عکس همه یی داستان ها و قصه ها شده است
حال من مانده ام و این فکر که:
مادر کلانم دروغ میگفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قصه ها دروغ بودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و یا اینکه من دیو را فکر شهزاده  کرده ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟


 


نویسنده : زحل



About the author

160