گاه زندگی تلخ گشته و گاه شیرین ، شیرینی اَش عده ای را با تکبر و غرور روبرو میسازد و تلخیش با نومیدی. گاه محتاج سجده و گاه فرار از سجده. میترسند بیچارگانی که فردایشان به هر دلیلی تضمین نیست ، از همان فردا میترسند : ای کاش فردایی وجود نداشت ، اما در این میان پروانه هایی با بالهای شکسته به هوا میپرند : ما بسوی آفریدگار میرویم
قانون زمینی عجیب تر از زندگی دایناسورها شده است ، دیگر ناچارم اعتراف کنم : انسانها در پی منقرض ساختن یکدیگرند : من میمیرم ، چرا تو نمیری!؟
انسانیت بویش چون طعم آب زلالی گشته که با طعمش سیر شده اما بویی حس نمیکنم . دیگر بوی انسانیت نیست . چند سالی پیش لااقل انسان نمایی مد بود اما آن هم کهنه شد و دیگر همه خسته ز یکدیگر : اگر لگد نکنیم لگد خواهیم شد
افکار منفی باعث گسترش نزاع ها و ناباوری ها گشته و لگد بر کیسهء اعتماد و معرفت میزند . اما آیا اینجا آخر خط است ؟ آیا ما هم بگونه ای که لگد میکنند لگد مشویم ؟ یا لگد میکنیم ؟
اندیشه هایمان را چون نوزادی باید ساخت و کم کم به او آموخت که اینجا شهر عشق بوده و نظاره گر و صاحب اختیار این شهر جدا از این همه هوسرانی است ، خدایی توانا که صاحب همه چیز و همه کس است . کینه های سرخ خونین را با پارچهء سبز و گلاب پاک نموده و خنجر بر ظلم میزنیم
آنگاهست که با تفریق از دیگر انسانها خوشبختی را حس میکنیم و لبهای تشنه و خشکیده را بر جام محبت و پاک دامنی میفشاریم تا از طعم عشق و محبت هر دو دنیا آگاه شده و انسانی فراتر از تصور بشر شویم