داستان یک سفر

Posted on at


به نام خالق یکتا


دختری هستم با بوت های کتان ولی از دل چرم این جامعه ،روزگارم بسیار غم انگیز البته شاید به نظرم خودم .


در همان کودکی راهی مهاجرت در کشورهای همسایه شدیم به دلیل خود خواهی و جاه طلبی انسانها ،انسانهای که به بهانه جهاد در جامعه کوله بار فساد را به بار آوردند هر روز از جهاد این انسانها هر 10 سال جامعه ام را دور تر از هویت شان میکرد.


در ایران زندگی میکردیم بعد از چند سال،چند سال که نه چند عمر به کشور بازگشتم ،کشوری که با آمدن در داخلش و خارج شدن از مهاجرت پدرم به خاک های بوسه زد و گفت که (خداوندا شرکت که باز برگشتم)روزگار پدرم در ایران بسیار خوب بود ولی به دلیل نژاد پرستی های بی مورد انجا صبر ما به سر رسیده بود .از مرز دو قارون که وارد مرز افغانستان شدیم گوی از دروازه جهنم وارد میشوی ،مردمی را میدیدم که با نگاهایشان گویی تازه انسانی  را دیده اند .خوب چی میشود کرد خوب تاثیرات جنگ اثرات خود را گذاشته بود جامعه من ان جامعه نبود .من در حال هوایی دیگری بود ولی اینجا ان حال و هوا نبود .


به هرات امدیم شب را در هوتلی ماندیم وبعد به وسیله کسانی که به نظرشان کار درست است به کابل تکت گرفتیم .


صبح روز بعد به طرف کابل امدیم ،تاحال در کشور  خود سفر نکرده بودم در حال و هوای کشور قبلی بودم ولی آن طور نبود در طول را رشوه های زیادی به کسانی که معلوم نبود پلیس است یا طالب دادیم برای راهی که هیچ آبادی نبود به کابل رسیدیم بعد کلی از  مشکلات .


 


شب رادر خانه عمویم یا کاکا یم به سر بردیم ،نگاهای تلخشان به من میفهماند که تو از ما نیستی ،آری جامعه من یک دختر آزاد نداشت همه در بند اسرت بودند،یک سال گذشت و ما همچنان مثل روزهای قبل بودیم هیچ تفاوتی در زندگی نیامده بود هر روز در حال عقب گرد بودیم تمامی پولهایمان تمام شده بود .پدرم بعد تلاشهای زیادی که کرد و به هیچ جایی نرسید ناچارن دوباره تنها به ایران بازگشت .حدود 6 ماهی هیچ خبری از پدرم نداشتم بعد خبر رسید که در کاروانی که عازم ایران بوده در اثر حملات انتحاری در عراق جان خود را از دست داده بود،بزرگترین فاجعه ما بود خیلی بزرگ مادرم که زن تقریبا میشه میان سال گفت بعد مرگ پدرم هم برای ما پدر و شود هم مادر


مادرم کنیزی میکرد در یک موسسه و در انجا هم زندگی میکردیم ،بعد از سه سال مادرم دچار بیماری نا علاجی شود و قبل آن من مجبور به ازدواج ناخواسته با پسر عمویم تن دادم . زندگی بسیار مشکل بود دیگر رقمی نه در چهره و در تنم بود همه دنیا انگاری درهایش به رویم بسته شده بود . پسر عمویم معتاد بود و مرا مجبور به تن فروشی میکرد ولی هرگز تن به این عمل رزل انه ندادم و چند باری هم از دست اش فرار کردم .ولی باز نشود چون برادر و خواهر کوچکترم با من زندگی میکرد . روزی بر اثر حملات وحشیانه وی تن به فرار گرفتم همراه برادر و خواهرم با هم به خانه امن رفتیم .در انجا در مدت یک سالی بودیم تا به دلیل درخواست پیاپی من در سازمان ملل باعث شود به کشور دیگری مهاجرت کنیم و حالا در کشور هستم که نگاهایش زیبا است نسبت به زن ها واقعا نمیدانم زنان


در جامعه من به کجا میروند ولی باعث و بانی اش هر که باشد روزی به دار مکافاتش کشانیده میشود .


در اینجا کاملا راضی هستم و در یک رستورانت کار میکنم .دیگر نه از کتک های شبانه خبری هست و نه از نگاهای پلید مردم آزاد آزادم مثل یک پرنده


امیدوارم روزی تمام زن های دنیا بالهای پرنده رویاهاش باز شود و آزادانه تا بی نهایت پرواز کنن



About the author

160