فرار از ساعت درسی...

Posted on at


منآی خدای چه روزیگاریست,دیگر شوق درس از سر پریده است دیگر از صدای بلند


معلم کسی حراسی ندارد,ترس از چشمان گریخته است,شاگرد ها,خمار فرار اند,


دیگر در ساعت درسی خسته کن کسی در صنف نمیماند.....مثال زنده یی دارم....


خودم و دوستانم.....


یک روز....یک روز که نه شاید چندین روز ها در ساعت درسی ما فرار کرده باشیم


البته فرار از مکتب نه فرار از ساعت درسی خسته کن


 


مثلآ:برای ما ریاضی,تفسیر,


هندسه,مثلثات...و البته اگر کدام کاری پیش آید برای ما در ساعت های درسی دیگر


که چه بهتر.....


یک روز تفسیر داشتیم و خودم خیلی خسته بودم و خوابم میگرفت اگر راستش را بگویم


در ساعت تفسیر نمیدانم چرا در صنف ما  همه گی را خواب میگرد....خب


دوستانم مرا اشاره کردند که چی کار کنیم ساعت بعد تفسیر داریم؟؟؟؟


بیا به یک بهانه یی برویم البته ما فقط میخواستیم 15 دقیقه ساعت را در صنف نباشیم


تا خوابمان بپرد گفتیم ما میرویم پیش استاد دری تا در مورد روز معلم بپرسیم که چه


پلانی دارد نا گفته نباید ماند که عضو کمیته فرهنگی مکتب هستیم...


ما رفتیم و استاد آمد رفتن ما راه بی باز گشت شد ساعت پنجم تفسیر داشتیم و رفتیم نزد


استاد دری دیدیم با کسی حرف میزند گفتیم برویم آب خوردن بر گشت پیشش می آییم


رفتیم و آب هم نخوردیم و جای خوب و سایه دار پیدا کردیم و نشستیم و شروع کردیم به


قصه کردن از این بگو از آن بگو تا که اواخر ساعت پنجم شد بلند  شدیم که برویم دیدیم


استاد تفسیر از صنف برامد فرار کردیم که مارا نبیند آنطرف مدیره بود رفتیم در صنف


های جدید که در آنجا استاد انظباط بود راستش خیلی استاد خطرناکی است.


 خب فرار در فرار تا این که استاد دری رفت در صنف و 15 دقیقه ساعت ششم


نیز حدر رفت..خب گپ کوتاه شود رفتیم پیش صنف حالا من به دوستم میگم تو اول


برو او میگوید نه تو اول برو و 15 دقیقه پشت دروازه صنف با همین گفتار سپری شد


که مدیره آمد از مدیره فرار کردیم و دوباره بازگشتیم که دیدیم فقط 20 دقیقه به


رخصتی مانده است گفتیم چی فایده رفتیم والیبال کردیم از هیچ چیز نا خبر


فردا که رفتیم میشنویم که همصنفیان ما میگوید ما به استاد تفسیر گفتیم که آنها


پیش استاد دری رفته اند و به استاد دری گفتیم که پیش شما آمده است آن بیچاره ها


چی خبر که ما کجا بودیم چون استاد دری ما را دوست داشت چیزی نگفت ولی


خیلی روز جالبی بود و بهترین خاطره از دوران مکتب


 


....


دوستان من درس را دوست دارم ولی بعضی مضمون ها خداییش خیلی خسته


کننده است........گناه ما نبود..........


 


نویسنده:اسما ابراهیمی


 



About the author

Asma_Ebrahimi

I am goolkepr of Esteqlal team I am a student of 11 classI am 16 years old

Subscribe 0
160