روزی حیات الله درجاده ای تنها میرفت او به یک گدا برخورد کرد که زیردرختی خوابیده بود لباس های مرد گداپارهوکثیف وپاهایش گل الود بودندحیات الله بادست های خود بدن ان مردم را شست وپیراهنش را به اوبخشید مرد گدا
به کلاهی که روی سرحیات الله بود اشاره کرد واوبدون کوچکترین درنگ وتردیدی کلاهش را نیزبه ان مرد بخشید پیراهن کلاه وهرچه دارم همه به من امانت داده شده است تا انها را به کسانی بدهم که بیش از من به انها نیازدارند هرچه در تملک ماست زمان.وتوانایی ها.تحصیلات.قدرت. ثروت ودارایی ها. سلامت
نیرووحتی خود زندگی همه امانت هایی هستند که به ما سپرده شده اند تابه کسانی که بیشتر به انها نیازدارند بدهیم