عید قربان و کودکی

Posted on at


عید و کودکی


چقدر حال و هوای این روزها  قشنگ است،همه در تکاپوی آمادگی های عید هستند.


بازارها که جای سوزن انداختن نیست....چقدر قشنگ است که حد اقل این روزها کارو غریبی برای مردم پیدا شد و بساط ها و چرخ های کلوچه و میوه خشک عید را در روی سرک پهن کردند


اما چقدر حالم گرفته میشود وقتی بعضی در موترهای آخرین سیستم شان نشسته اند و به شلوغی بازار اعتراض میکنند و میگویند این شاروالی این ها را جمع نمیکند!


نمیدانم چرا دوست دارم هر روز حداقل یک دفعه بروم و تلاش مردم را نگاه کنم،لبخندی پهنای  صورتم را پر میکند.


یاد کودکی بخیر... چقدر این روزها برایمان لذت بخش بود.لحظه شماری برای رسیدن عید،عیدی گرفتن ،شیرینی عید خوردن،رفتن به خانه اقوام وشوخی و بازی کردن با بچه های همسن و سالمان چقدر شیرین بود.


شب تا صبح خوابمان نمیبرد که فردا هر چه زودتر لباسهای جدید عیدمان را بپوشیم.


عید قربان که باز برایمان جالبتر بود صبح با صدای بع بع گوسفند بیدار میشدیم و بیدار نشده به طرف حیاط میدویدیم که حیوان بیچاره را ببینیم  


چقدر دل رحم بودیم که همش دور و بر گوسفند میچرخیدم برایش سبزی و آب میآوردیم و همانجا می نشستیم و منتظر بودیم تا بخورد.


تا چشم بهم میزدیم صدای در میشد و بزرگتر هایمان از در وارد میشدند مادرم بلند صدا میزد بچه ها بدوید با پدر تان عیدی کنید


ما هم که بیشتر چشممان دنبال عیدی بود با عجله و بی نوبت دست پدر را میبوسیدیم و عید مبارکی میکردیم


و حالا نوبت ذبح کردن گوسفند بود چقدر خواهرم گریه میکرد که گناه دارد زبان بسته را نکشید چقدر ما هیجان داشتیم و با دقت به رقص کارد در دستان پدرم نگاه میکردیم


یادم می آید چقدر شب سوم عید ناراحت میشیدم که رخصتی هایمان خلاص شده و میگفتیم ای کاش فردا مهمان داشته باشیم تا کسی متوجه ما نشود و به مکتب نرویم!


دلم تنگ میشود برای آن وقت ها ، آن خنده های از ته دل و جیغ ودادها


درست است که حالا مثل آن وقت ها نیست اما  بیایید خدای مهربان را خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی شاکر باشیم که چنین خاطراتی داریم تا هر چند وقت یکبار دوره اش کنیم و دلمان شاد شود.


 


یاد روزهای شیرین کودکی بخیر



About the author

160