داستان دو عاشق

Posted on at


 


دختر وپسر بودند که از خورد سالی باهم زندگی میکردند .با هم بازی میکردند غذا می خوردند هر کار را باهم انجام می دادند .آنها کم کم باهم بزرگ شدند .وهمدیگر را بسیار دوست داشتند .تا روزی رسید که لحظه جدای وپایان خوشی های آن هر دو شروع شد .روزی رسیده بود که باید آن هر دو برای همیشه از همدیگر خداحافظی میکردند .ولی آنها با هم چنان وابسته شده بودند که طاقت یک لحظه جدای را نداشتند .چی برسد به یک عمرجدا باشند ولی تقدیرچنان رفته بود وسر نوشت چنین رقم زده بود که لحظه های جدای روز به روز نزدیک  شود.لحظه به لحظه ، ثانیه به ثانیه ، دقیقه به دقیقه  وبا نزدیک شدن جدای آنها غم ها زیاد می شد آنها مانند یک جسم ویا یک تن بودند  که اگر از هم جدا شوند پاره تن آنها از آنها جدا می شود.بلاخره روز جدای شان  فرار رسید .که باید از همدیگر دور شوند  .هر دو بالای بام بلندی ایستاده بودند  . واز خاطره ها باهمدیگر می گفتند وچنان گریه میکردندکه حتا لباس های شان هم تر شده بود.پدر ومادر پسر وپدر مادر دختر آمدند که آنها را از هم جدا کنند .ولی آنها چنان همدیگر را بغل گرفته بودند .که جدا کردن آنها  نا ممکن بود .


 



 


بالاخره با بسیار کوشش فراوان توانستند که آنها را از هم جدا کنند . ولی دستان شان را گرفته بودند  .دختر وپسر با بسیار گریه وزاری برایشان  میگفتند که نمیخواهند از هم جداشوند .ولی بزرگان احساس آنها را درک نکرده وآنها را جدا کردند  همگی جمع شدند برای خدا حافظی  پسر در داخل موتر نشسته وگریه می کرد ودختر در داخل اطاق خود وقتی صدای روشن شدن موتر را شنید .چنان می دوید که برای آخرین بار بتواند اورا ببیند .تا او آمد ماشین حرکت کرد .واو تا سر جاده دنبال موتر دوید تا برای آخرین بار او را دیده بتواند که نتوانست  واین یک آرزو بزرگی در دلش ماند . بعد از  رفتن او دختر اصلآ حوصله کاری را نداشت  .نان نمی خورد .با دوستان نشست وبرخواست  نداشت .با وجودی که دوستان زیاد در کنار او بودند اما اوبه آنها دلچسپی نشان نمی داد و انزوا را اختیار کرده بود. آن دختر تنها ودلشکسته دیده می شد .که همیشه گوشه گیر بود .وباعکس های که از کودکی با هم داشتند .روز خود راسپری میکرد .تا اینکه چند روزی گذشت خبر مرگ پسر رسید که به اثر تصادف جانش را از دست داده بود.و دختر هم که خبر مرگ پسر را شنید  زندگی سرش تنگ شده بود دیگه تحمل کرده نتوانست .هیچ کس هم همان روز در خانه نبود دختر از فرصت استفاده کرد خود کشی نمود.وقتی که پدر مادر دختر به خانه آمدن دیدن جسد دختر شان به روی زمین افتاده بود . هر دو به گریه کردن شروع کردن وهیچ کاری هم واز دست شان بر نمی آمد .آنها بسیار پشیمان بودند که چرا این دو جوان که همدیگر خود را از ته دل می خواستند با فریب و نیرنگ آنها را به هم نر ساندیم .در آن وقت پشیمانی هم سودی نداشت .پس  بعضی از بزرگان باید از این داستان این نتیجه را بگیرند که یکبار نظر طرفین راهم راجع به زندگی شان بپرسند وبدانند که آنها چی نظر دارند .



About the author

160