روزگار تلخ

Posted on at


سال های پیش در خانواده فقیری کودکی به نام «سما »به دنیا آمد. به دلیل این که پدر و مادر سما بسیار فقیر و بیچاره بودند.تا زمانی که سما  را ه رفتنی شد  او را بزرگ  کردند. ولی به این نتیجه رسیدن که دیگر نمیتوانند بابت سما خرجی کنند و تصمیم گرفتند که او در یک ملی بس بمانند و خودشان فرار کنند. زمانی که مادر سما او را در چوکی نشاند ، برایش گفت که زود بر میگردم ولی رفت و دیگه بر نگشت ،سما بعداز چند دقیقه به گریه کردن شروع کرد. مسافران ملی بس متوجه شدند که او را مادرش تنها گذاشته است. هیچ کس حاضر نشد ،سما را با خود ش ببرد. در همان لحظه یک زن جوان به نام «نازیلا» وارد ملی بس شد، زمانی که از این موضوع خبردار شد ، بدون فکر و احتیاج او را به خانه برد.



شوهر او سلیم گفت" نازیلا این طفل بیچاره را برای چی آوردی ، میدانی که ما دو تا برای خودمان هم زیاد هستم.نازیلا گفت این چه حرفی است برای فرزندی که طفل نیاوردم،گفتم بزرگتر شد هم برای کارخانه ، و هم برای مزرعه تو کار کند. یک لقمه نان جیب کسی را خالی نمیکنه. خلاصه سلیم و نازیلا به اتفاق رسیدن. سما در آن خانه بزرگ شد. او در مکتب میرفت ودرس میخواند.  تمام کار های خانه و مزرعه بدوش او انداخته بودند. نازیلا کمی عصبی بود البته کمی نه خیلی عصبی بود. سر موضوعات کوچک ، کوچک سر سما داد میزد. و دختر بیچاره لت و کوب میکرد. سما یک دفترو دو قلم، یکی سرخ و یکی سبز داشت . قلم سرخ را برای روز های که غمگین میشود و یا گریه میکرد، و قلم سبز را برای روز های که خوشحال بود یا که هیچ چیز باعث عصبانی شدنش نمیشد بود. امروز هم سما باز مثل روز های قبل قلم سرخ را برداشت و یک ضبدر گذاشت. قلم سرخش رو به تمامی میرفت ، ولی قلم سبزش هنوز دست نخورده بود.فردا آن روز قرار بود نتیجه سما معلوم شود.او خیلی دلش تپش میزد .چون اصلاٌ امیدی نداشت. وقتی از مکتب آمد با نتیجه که معلوم بود خیلی گریه کرد. نازیلا هم نا امید شده بود و زیاد سرزنشش کرد و برایش گفت تو دختر تنبلی استی . سلیم به نازیلا گفت: درست است زیاد سرش فشار نیار خورد است. نازیلا با عصبانیت گفت: یعنی چه تو به این دختر دل میسوزانی. پس ما برای چی این دختر را به خانه آوردم، یادت رفته؟ سلیم هم بی جواب خاموش ماند.نازیلا و شوهرش تصمیم گرفتند به مسافرت بروند. در راه قطار شهری خراب شد و دوباره  برگشتن خانه و نتوانستن به مسافرت بروند. نازیلا خیلی ناراحت شد ،سلیم او را قانع کرد که  بعد از یک ماه دوباره ترا به مسافرت میبرم. سما  بعد از نتیجه اش تصمیم گرفت که هر طوری شده درس بخواند و کوشیش کند. سما دفترچه هایش را روی زمین هموار کرده بود،نازیلا که از عقب ماندن سفرش عصبانی شده بود. وقتی سما را دید که خانه از دفترچه هایش پر شده باز هم ناراحت شد،و سما را لت و کوب کرد



اما او این دفعه مثل روز های قبل به گریه نشد، بلکه فرصت پیدا کرد که باز هم درس بخواند. او خیلی علاقه مند به درس هایش شده بود،بعضی وقتا کاری میکرد که نازیلا ناراحت شود و او را در اتاقش تا سه شبانه روز قید کند، تا بیشتر درس بخواند.این روزها که گذشت و امروز روز اعلام نتیجه بود. سما داشت آماده میشد، نازیلا گفت: برای چی آماده میشی تو که نتیجه ات معلوم است ، اما سما گوش نکرد و فت. بلی سما توانست که اول نمره شود. وقتی به خانه  آمد از خوشحالی نمیفهمید چیکار کنه.نازیلا از دیدن این نتیجه هیجان زده شد و فهمید که سما برای کار خانه  و مزرعه نیست او لایق بهترین هاست. او را درآغوشش گرفت و به فرزندی قبول کرد.و امروز سما خودکار سبز را برداشت و آخرین ورق کتابچه اش یک «تیک» کشید          


 



                             



About the author

160