عید
شام بود که به سوی خانه برمیگشتم این هم از دومین روز عید که سپری شد!
ولی به راستی دید و بازدید عید یعنی همین؟!
فقط یک دقیقه سر سفره عید بنشینیم و پسته ای ناشکسته برخیزیم که یعنی آمده بودیم عیدی؟!
پدرم همیشه میگوید عید یعنی این که برویم به دیدن اقوام پای صحبتشان بنشینیم از مشکلاتشان بپرسیم به دردشان رسیده گی کنیم!
اما همه اینها در اصطلاح های کلیشه ای که خوبی؟ کار و بارها جور است؟ خلاصه میشود!
ما چه میدانیم وقتی میگوید خوبم ظاهرش را میگوید یا دلش را!؟
یاد گپ سهراب افتادم کاش دانه های دلمان پیدا بود!
اما ما کجا و به درد دل مردم رسیدن کجا!؟
حرفهای یکی از مردمان ده مرا آرام نمیگذارد....که میگفت ما که نه زنمان ونه مردمان به عید هم یک لحظه آرامش نداریم!گفتم بیایید به شهر ولی انگار که حرف خنده داری زده باشم با لبخند گفتند ما که سواد نداریم به شهر بیاییم مال و زمینمان همینجاست فقط روی آنها کار کرده میتوانیم!
به راستی هم آنها از زندگی فقط دوشیدن شیر و آوردن کاه و کشت زمین درو و غم خوردن ارزان شدن گندم را میبینند!
باز هم جای شکرش باقی است آنقدر دارند که سفره عیدی پهن کنند.پس آنهایی که در این شبهای فراوانی گوشت بازهم سطل زباله را برای لقمه ای نان میگردند چه؟؟
جای خوشی است که این روزها هر کسی را دیدم میخندید! از غریب تا پولدار،انشالله که از ته دلشان بوده باشد!
به راستی هم خوشی ای که به خاطر خداوند باشد از ته دل است.......