قربانی یک فقیر

Posted on at


 

باز هم روز خوشی ها رسید روزی که تمام مردم در جوش و خروش وخوشحالی قرار دارند.همه جا شلوغ بود.از هر جا صداهای مختلف به گوش میرسید.هر کس یک چیز صدا میزد.مردم در حال خرید بودن هر کس به اندازه توان ونیاز خود خریداری می کرد.

 

حمید هم با پلاستیک های دست خود این طرف وآن طرف میدوید وصدا میزد « آی   پلاستیک،پلاستیک ، پلاستیک های محکم دارم بی آید بخرید بی آید» اما هیچ کس به او توجه یی نمیکرد وهمه در خوشحالی وکار خود مصروف بودن.تا اینکه شام شد حمید هم با پولی که بدست آورده بود دوا های مادرش را گرفت وبه طرف خانه آمد.در راه از هر خانه یی صدای گوسفند وگاو به گوش میرسید.حمید به خانه رسید،بعد از سلام دادن کنار بستر مادر نشست وگفت:مادر جان خوب هستید» مادرش هم که حال خوبی نداشت گفت خوب هستم پسرم.

 

حمید سفره یی فقیرانه خود را هموار کرد ونان خوردن ، فردای ان روز عید بود؛ حال مادرش بد تر شد،حمید دوا های مادرش را آورد اما قبل از آن باید غذا بخوردحمید همه جا را گشت اما یک لغمه نان هم پیدا نکرد.

به خانه خان علی که خان منطقه یی خود بود رفت واز او درخواست کمک کرد؛اما او چنان مصروف بود که توجه یی به او نکرد وبه پسرش گفت «بیرونش کن هنوز قربانی نکردیم گدا پیدا شده»حمید گریه میکرد

کمی کمک کنید مادرم مریض است اقلأ کمی نان خشک بدهید.اما انها با بی رحمی او را بیرون کردن.حمید به هر دری که میزد روی خوشی نمی دید.تا اینکه از یک خانه کمی نان گرفت و دوان دوان به خانه آمد.

در خانه صدای ناله یی خواهرش به گوشش رسید با عجله خود را به اتاق رسان، دید که مادرش دیگر حرکت نمی کند.فریاد کنان کنار مادر نشست.ودستان مادرش را محکم گرفت، وگفت چرا؟چرا ما را تنها گذاشتی؟

در روز عید از هر خانه یی خون قربانی بیرون می شود.اما از خانه حمید جست مادرش بود.

 

 



About the author

ZainabHoseyni

من زینب حسینی متولد سال 1375 میباشم.
هم اکنون شاگرد صنف 12 مکتب محجوبه هروی هستم. ودر شهر هرات زنده گی میکنم.

Subscribe 0
160