دخترفراری

Posted on at


 


سال های پیش دریکی از ولسوالی ها، یک خانواده فقیری همراه  چند فرزندش زندگی میکردند. آن ها نتوانستن زندگی خود را به خاطر فقر و تنگدستی که داشتن  پیش ببرند. زیاد به تنگ آمده بودن .خلاصه به شهر زابل به خود سر پناهی پیدا کردن.



چند سالی گذشت تا زندگی شان کمی رنگ گرفت . در آن وقت بود که دختر شان مهتاب هم کلان شده بود و از پدر و مادر خود خواست تا او را در مکتب بگذارن. ولی پدر و برادر کلانش اجازه ندادن. چند سال دیگر گذشت و زندگی شان بهتر شد و تصمیم گرفتن تا برادر کلانش را داماد کنند و مراسم به خوبی برگزار شد و یکی از دخترای همسایه شان را گرفتن.



مهتاب خیلی غمگین بود و همیشه گریه میکرد که چرا مرا به مکتب نمی گذارن. باز دوباره پیش مادرش رفت وگفت چی میشود یک بار دیگه به پدرم بگو، اگه به مکتب نمیگذارن ، حداقل اجازه بدن به کورس خیاطی برم. بلاخره با اسرار زیاد مادرش، پدر و برادرش موافقت کردن  که برود. مشکل از این جا پیدا شد، که در همسایگی  کورس خیاطی که میرفت. پسری به نام احمد زندگی میکرد. بعداز چند روز رفت و آمد به کورس خیاطی  مهتاب و احمد عاشق همدیگر شدن.


 


احمد هر روز تا نزدیکی  خانه شان مهتاب را همراهی میکرد، هر چی مهتاب میگفت نیا بده اگر پدر یا برادرم ترا ببینن مرا میکشن. احمد هم قبول کرد ولی یک شرط گذاشت، که باید به خانه ما بیایی. در همان اوایل آشنایی احمد چندین مرتبه اصرار کرد که به خانه شان بیاید. احمد گفت: من یک مادر مریض دارم و پدرم به مسافرت رفته کس دیگه ای به خانه ما نیست. پس به خانه ما بیا کسی هم ما را نمی بیند. مهتاب هم قبول کرد. خلاصه هر روز به بهانه کورس به خانه احمد میرفت. مهتاب چنان شیفته احمد شده بود که دیگر به هیچ چیز وهییچ کس فکر نمیکرد.یک ماهی بیشتر از آشنایی شان نشده بود که مهتاب  اسرار میکرد به خواستگاریش بیاید ولی احمد به هر طریقی بود بهانه ترا شی میکرد.بلاخره پسر خاله مهتاب که در خارج زندگی میکرد به خواستگاریش آمد و پدر مادر او خیلی خوشحال شدن و موافقت کردن. ولی مهتاب قبول نکرد،و او  خانواده مجبورکردن  که باید همراه پسر خاله ات ازدواج کنی. مهتاب چنان عشق احمد شده بود که به هیچ قیمتی حاضر نبود جز او با کس دیگری ازدواج کند. فردا آن روز جریان خواستگاری را به احمد تعریف کرد. احمد هم گفت : تنها راه که ذهنم میرسه فرار است. و تصمیم گرفتن فردا آن روز فرار کنند.



غافل از اینکه مهتاب نمیدانست که احمد یک شخص معتاد و آدم فروش است.خلاصه در راه با یکی از دوستای احمد روبرو شدن .و آنها به خانه شان برد. مهتاب بعد از چند شب دید که احمد تغیر کرده و چشمانش سرخ و عصابش به هم ریخته است، جریان را پرسید. احمد گفت:من ترا فریب دادم ،من یک معتاد آدم فروش استم و ترا فروختم به آن مردی که در راه با آن آشنا شدم ،و او ترا به چند نفر دیگه میفروشد. کسب من همین است. مهتاب در حالیکه اشک از چشمانش فرو میریخت گفت، چرا فریبم دادی. من که تمام زندگیم را فدایت کردم. حتی از خانواده ام گذاشتم. مهتاب اشک میریخت و در دلش میگفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد.



About the author

160