داستان تجاوز به دختری زیباوآرام

Posted on at


دریکی ازروزهای زمستانی دختری درخانه تنهاوآرام درس می خواند.خانواده اش به محفلی رفته بودنداوبابرادرمریض وخوردسالش درخانه مانده بود.که ناگهان دخترک متوجه شدکه یکی ازهمسایه های اطراف خانه شان ازدروازه خانه بالاآمده ومیخواهدبه خانه داخل شود.اوبسیارترسیده بودنمیدانست که چی کارکنددرگوشه خانه آرام وعاجزانه آن پسرراتماشامی کرد.که ناگهان آن پسربه اونزدیک شدوکارزشتی رابااوانجام دادکه دخترک رابه دنیای تاریک وغمناک برد.بعدازآن،آن دخترزندگی می کرد امامثل دیگرافرادزندگی عادی نداشت.از زندگی دلسردشده بود.هرلهظه آرزوی مرگ می کرد.وهرچیزی که خاسته بود وآرزویش راداشت ازدست داده بود وناآمید اززندگی شده بود.اوهروقت آن پسر رامیدیدآشفته میشد.ونمی دانست که چی کارکند نمی توانست به خانواده اش هم بگوید؛چون خیلی خانواده سخت گیری داشتند.چندسالی ازآن اتفاق گذشته بودکه من باآن دخترک دوست شدم وبعدازچندمدت دوستی ،باهم راحت بودیم واوداستان زندگی اش رابرایم گفت امامن هم نتوانستم کاری رابرایش انجام دهم چون ازآنکارزشت چندسال گذشته بود امامن فقط برایش مشوره میدادم واوراکمک میکردم.وحالا کم کم فراموش کرده آنروزراوآن پسرراهم دیگر نمیبیند وبه زندگی عادی اش برگشته است..



About the author

MarjanOsmany

Marjan Osmany was born in Herat, Afghanistan. she is studying in 12th class. Interested to internet and education.

Subscribe 0
160