فیلمنامه امیر هوشیار

Posted on at


یکی بود یکی نبود .امیری بود که بر سر زمین کوچکی حکومت میکرد این امیر ثروت زیاد نداشت اما آنقدر داشت که بتواند ازدواج کند وخانواده ی تشکیل دهد ،خوب البته درین فکر هم بود دختران زیادی بودند که آرزوداشتند همسر او شوند .چون امیر جوان زیبا ومهربان بود .


اما امیر جوان دختر شاه همسایه را دوست داشت دلش میخواست که با اوازدواج کند .خواستگاری از دختر چنان شاه بزرگی خیلی دل وجرات میخواست .ولی امیر چنین جراتی را نداشت .امیر چون فکر میکرد که بهترین هدیه گل است خواست گل وبلبل خوش آوازی که داشت برای خواستگاری به شاهزاده خانم هدیه کند.گلش رنگ سرخ وزیبا بود که در باغچه اش فقط سال یکبار می رویید .اوهم فقط یک گلی که چی گلی بود:کسی نمیتوانست زیبای آنرا توصیف کند عطر این گل چنان دل انگیزبود .که اگر کسی آنرا می بویید همه درد ها وقصه هایش را فراموش میکرد. وبلبل آنقدر خوش آواز ودل انگیز بود که همه را مدهوش میکرد .


وقتی این هدیه ها بدست شاهزاده خانم رسید با خود گفت که حتما هدیه های گرانقیمتی است وارزش آنها را ندانست عصبانی شد وبه امیر جوان پیغام فرستاد که حتا حاضر نیستم که رویش را ببینم . چی برسد به آن که همسرش شوم . او با فرستادن این چیز ها مرا مسخره کرده است .بلبل را آزاد کرد وگل را پرپر نمود .امیر جوان از جواب شهزاده خانم اصلا نا امید نشد .اوصورتش را سیاه کرده ولباسهای کهنه را به تن کرد .خود را همچون دهاقین آراسته کرد .وکلاهی را بر سر گذاشت ورهسپار کشور همسایه خویش گردید ونزد پادشاه یعنی پدر شاهزاده دخانم رفت .واز پادشاه درخواست کار نمود .پادشاه گفت گمان نمی کنم که در قصر کاری برای توباشد .پادشاه پس از گفتن این جمله لحظه سکوت کرد وبه فکر شد .بعدا" گفت اما یک کار است که برای توبسیار مناسب باشد وآن هم نگهداری وحفاظت گادی های من است .حاظری گاو چران من شوی ؟امیر هم قبول کرد .وبه گاو چرانی کارش را آغاز نمود ودر نزدیک طویله برایش اطاقی را آماده کرد .امیر بعد از چرانیدن گاو ها اکثر اوقات در اطاق خود مشقول ساختن یک گیتار بود .یک روز شهزاده خانم وندیمه هایش از نزدیک طویله میگذشتند .ودر آن لحظه امیر مشغول نواختن گیتار بود .وچنان زیبا می نواخت که هوش وهواس شهزاده خانم را جلب کرده بود .شهزاده خانم که خودش به موسیقی علاقه داشت وهنر مندان را تشویق میکرد .شهزاده خانم رویش را به  یکی از ندیمه ها کرد.وگفت بروببین گیتار خود را میفروشد ؟ اما گاو چران گفت نه من این گیتار را فقط به خود شهزاده خانم میفروشم.واو باید خودش به طویله بیاید واین را از من بخرد .شهزاده خانم گفت عجب مرد لجبازی است .باشد خودم نزدش میروم .فقط شما دور من بایستید تاکسی مرا در هنگام رفتن به طویله نبیند .پادشاه بزرگ که در ایوان کاخ ایستاده بود باغ را نظاره میکرد .آنها را دید وبا تعجب گفت .این ها چرا به طرف طویله میروند .چشمانش را مالید وعینکش را به چشم گذاشت .گفت عجب اینها که  ندیمه های دخترم هستند باید بروم ببینم که باز چی دسته گلی را به آب دادند .پادشاه خود را باعجله به نزدیک طویله رساند. چون دختر ها چنان سر گرم آن گیتار شده بودند که هیچ کدام متوجه آمدن او نشدند.پادشاه پشت سر ندیمه ها ایستاد.آرام وخاموش تا ببیند که چی خبر است وقتی دخترش را در حال صحبت کردن با گاو چران دید بسیار عصبانی شد ندیمه ها از ترس فرار کردند .پادشاه بسیار خشمگین شده بود.ودستور داد که شهزاده وگاو چران را از کشور بیرون کند .شهزاده چون از کشور خود دور شده بود .سرگردان وسراسیمه شده بود.از خستگی وناراحتی می نالید ویاد امیری افتاد که از او خواستگاری کرده بود ومیگفت آه من چقدر بد بختم چرا پیشنهاد اورا نپذیرفتم وهمسر او نشدم :گاو چران لحظه ی از شهزاده جدا شد رفت لباس های کهنه را تبدیل کرد سیاهی رویش را پاک کرد بعدا نزد شهزاده خانم آمد وبرایش گفت آه ه ه ه ه ه: توچقدر زر نشناسی ،برایت گلی فرستادم خوشبو ترین ،بلبلی فرستادم خوش آواز ترین اما تو ندانستی .ندانستی محبت به چی است .اما بخاطر یک گیتار همراه یک گاو چران آن هم درطویله صحبت کردی .اما من زود تصمیم نگرفتم خواستم از راه که خودت روان هستی ترا از عشق خود نسبت به تو آگاه کنم .حالا هم ترا دوست دارم وهمیشه خواهم داشت ومیخواهم با تو ازدواج کنم .آیا قبول میکنی ؟شهزاده با اظهار پشیمانی وافسوس پیشنهاد امیر را قبول کرد وبا هم ازدواج کردند وسالهای طولانی را باهم به خوشی زیستند.



About the author

SoniyaAkbarzade

soniya is a student in mahjuba hiravi high school ,enroled in school on 1384 she will graguat from school on1393 and soniya did a three-year competency test and she want to become adoctor in the future.

Subscribe 0
160