خزان شده
دل آسمان هوای باریدن دارد
و درختان را شوق عجیبی است برای خفتن
خزان را دوست نمی داری
این را از گذشته ها می دانم
اما خش خش برگ ها سکوت تو را موسیقی است می دانم
و می دانم این روزها آرام شده ای
و شاید هم رام!
رام این زندگی با تمام مشقت هایش
سکوت می کنی این روزها
دلت پاییزی شده
و نگاهت خیره به افتادن برگی در آستانه سقوط
چشم هایت اشک آلود
و دستانت همیشه مصروف بازی با نخ های سرخ رنگ قالی
نه حرفی می زنی
و نه نگاهی می کنی بر من
دلم هوای دستانت را کرده
بوی آغوشت همیشه مرا دیوانه می کند
خودت می دانی که چقدر دلم دلواپس تنهایی توست
سکوت که می کنی دلم می گیرد
به وسعت دریایی که تنهاست
چشم هایت همیشه پر از حرف هایی است که نا گفته است
گوشه تنهایی تو خاکی است... و نه خاکی... بلکه به رنگ خاک
وقت گفتن صدایت لرزان تر از دستهای توست
گام هایت دیگر استوار نیست
به گمان خزان عمر، تو را نیز از پا انداخته
نمی گذارم... می خواهم همیشه بهار بمانی
سبز باشی و شاداب
دوست دارم بهار جوانی ام را به پایت بریزم
می خواهم برایم حرف بزنی از هر آن چیزی که تو را رنج می دهد و تو را می آزارد
هیچ گاه سنگ صبورت نبودم اما تو جاودانه ترین پناه من بودی
مادرم
سکوت کرده ای
سخن نمی گویی
دلم می گیرد... بگذار ببارم تا بدانی که می داانم چقدر شکسته ای