دیگر زنده گی برایم معنای ندارد
دیگر زخم هایم در مان نمی شود
من دیگر مانند آن برگ خشکید ه ی در ختم
با اندک شمال افتیده خاک میشوم
نقش در لوح و جود من بی رنگ گشته
زرد و زار
دیده را با آب شور شستم
دیگر هیچ آبی نمیتواند آرمش کند
صبح به حالم می خند د
به حال خون آشام شامم
در دل تنگم غم فزونی میکند
اما خموشم
دیگر چاره ی نیست
چون من از هوای خود افتیده ام
دیگر قلب من مظهر فر یاد بی صداست
جز شراب تلخ تنهای
چیزی در ویرانه ام ندارم
قدم خم گشته حتا ندارم عصایی
سالهاست
دل به داغ بی کسی سوخت
دیگر خسته شدم
زنده گی بر دوشم بار است
دیگر نه شام های من سحر دارد
و نه پاییز غم های بهار
میخواهم زنده گی را بالشت پر سازم
سرم را رویش گذاشته
برم به خواب ...
خواب که بیداری ندارد...!!!
"آرزو "زحل