کفش های پاره

Posted on at


نوک انگشتانم خیلی سرد شده بودند,احساس سردی بیشتر بیشتر میشد.
سعی میکردم هر طوری شده انگشتانم را پنهان کنم. ولی نمی شد همه نگاه می کردن ,با حرف زدن انها را مشغول می کردم که متوجه پاهایم نشوند.
وای خدای من ساعت 12 ظهر شده باید برم سر کار .
هوا ابری بود. کوچه و خیابان ها را برف پوشانده بود.
سرتاسر کوچه و خیابان ها را یک پیراهن سفید پوشانده بود.پیراهنی که خیلی ها با دیدنش لذت می برن ,اما برای من درد و غم بود.
امروز دوستم علی را دیدم ,با دوستانش ادم برفی درست میکرد.
دوست داشتم بروم کنارش و با انها بازی کنم ولی نمی شد.باید کار میکردم چون هیچی در خانه نبود.مادرم هم مریض بود,شدت سرما او را از پا انداخته بود,نای کار کردن را نداشت.
خیلی زود خودم را پنهان کردم که مبادا علی مرا با این وضع ببیند.
رفتم داخل خیابان اصلی.
اقا تو رو خدا یک بسته ,لطفا فقط یک بسته.
زمستونه ,فقط یک بسته کبریت.
خواهش میکنم.
هرکسی که از کنارم میگذشت حتی یه نگاهی هم به من نمی کرد.
انگشتان پاهایم سردتر و سردتر میشدند,نمیتونستم بایستم.
دوست داشتم داد بزنم, فریاد بزنم خدایا کمکم کن !حداقل پول یک نان.اما اینقدر بدبخت بودم که حتی اشکی برای ریختن نداشتم.
ان طرف خیابان کریدت فروشی بود که برای خود اتش روشن کرده بود.رفتم کنار اتش تا کمی خود را گرم کنم ,شاید بتوانم بیشتر روی پاهایم بایستم .
وای نه!!!!!!!!!!!!
کفش هایم بیشتر پاره شده بود ,حالا چیکار کنم؟؟؟
مرد کریدت فروش یک پلاستیک را برداشت و گفت:پاهایت را میان ان بگذار و بعد داخل کفش کن.
دستانم را کمی گرم کردم و بعد پاهایم را داخل پلاستیک گذاشتم ,اما هیچ تاثیری نداشت.
هر رهگذری که رد میشد فقط نگاه میکرد و میرفت.در کوچه و خیابان های مختلف رفتم,شاید یکی پیدا شود و یک بسته کبریت بخرد.
دیگر نمی شد کم کم داشتم از حال میرفتم.
دیگه نفهمیدم چی شد......................................
وقتی به حال امدم خیلی ها اطرافم جمع شده بودند.
کمی درد داشتم.
مادرم بالای سرم گریه میکرد.از او پرسیدم من این جا چی کار میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟
مادرم فقط گریه میکرد,حرفی برای من نداشت.میخواستم بلند شوم ,نمیتوانستم.
پاهایم را میخواستم تکان دهم ولی نمیشد.نگاه خسته و غم الود مادرم مرا بیشتر می ترساند.
خداجان.....................پاهایم کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی فریاد زدم,گریه کردم.اما هیچ چیز درست نمیشد فقط دعا میکردم که ای کاش میمردم.
ده سال از ان موقع میگذرد و من هفده ساله شدم و خاطره ان روز برایم یک عذاب است..
خاطره یی که یک عمر همراه من است.
خاطره یک زمستان تلخ,زمستانی که برای خیلی ها شرین و لذت بخش است اما برای من درد و عذاب.
و حال دعا میکنم که همان کفش های پاره یی که از انها خجالت میکشیدم را بپوشم و با سر بلندی راه بروم
مهناز احمدی ....................................................................................................



About the author

160