در یک روز شخصی به نام فرزاد از دفتر می امد که از فروشگاه برای خود بسته سگرتی گرفت و بعدا به خانه امد و بسته سگرت را روی میز گذاشت رفت که نان بخورد وپس امد که یک دانه از سگرت را بکشد دید که قوتی سگرت در ان جا نیست بعدا تمام خانه را گشت ولی قوتی را پیدا نکرد او بسیار عصبانی شود او پسرش فرید را صدا زد پسرش فرید با وجود اینکه پسر کلانش بود از او بسیار ترس و لرز داشت فرید به بسیار تیزی پیش پدرش امد وگفت چه شوده است پدر جان :پدرش به بسیار عصبانی گفت بسته سگرت من را تو برداشتی فرید گفت نه خیر پدر جان :پدرش گفت اگر برداشتی بده که سگرت بسیار نقص دارد قلب تو را خراب میکند ششهایت را خراب می سازد نفس را قید میکنند خلاصه تمام وجود را فیصله میکنند گفت باور کن من برنداشتم پدرش او را بسیار زد فرید گفت شاید فریدون گرفته باشد...
پدرش فریدن را صدا زد به فریدون گفت که تو قوتی سگرت من را بر داشتی فریدون گفت که من بر نداشتم ولی من از روی میز بر داشتم وبالای بخاری گذاشتم و بعد اوسوخت فرید که بسیار عصبانی شوده بود گفت نان را دیگر کسی میخورد زدن را دیگر کسی پدر ش که بسیار خجالتی شوده بوده از پسرش بسیار معزرت خواهی کرد