روزی نفسهایمان به نفس هایمان گرم بود .
زندگی را در خیابانهای کابل رنگ میکردیم و به دوره گرد که صدای چنگش به دلمان مینشست لبخند میزدیم و دست توی دست تاب میخوردیم از این سر شهر به ان سر شهر . کابل باران بود یا هوای گرد و خاکیش ُِ فرقی نمیکرد ما بهانه میخواستیم برای قدم زدن در کوچه پس کوچه های کابل .
لبخند میزدیم و دست توی دست یکدیگر روی فاضلاب تاب میخوردیم . زندگی میکردیم . تا اینکه زندگی ما رو کرد .
حالا از کنار هم در خیابان خلوت رد میشویم و سایه هایمان به یاد خاطرات می افتند و می ایستند و ما می رویم تا شب گوشه چهار دیواری ما را زندگی به تله فراموشی بیندازد .
نه بهانه که نباشد هر دو بیمار الزایمر این زندگی خاکستری کابل هستیم . در خیابان که هیچ پشت میز کافه هم که روبه روی هم بشینیم دو غریبه هستیم که سایه هایمان در خیابان حافظه اش را به یاد اوره است و در هوای تازه به یاد گذشته های نزدیک قدم میزنن . بستنی میخورد و در کوچه پس کوچه های کابل رقص تانگو میکنند . بعد در هوای ابری پاییز محو میشوند تا زندگی با یک مشت دلار پشت کافه ای بنشیند و با مرد تسبیح دار عرب دندان های طلایی اش را بشمارد .
من روی همین سنگ فرش های خیابان به تیر خواهم کشید خود را تا سر تیتر روزنامه صبحانه ات شوم . سرخ مثل البالوهایی که درختش را به بخاری های زمستان داده ایم و به خیال تابستان سبد به شانه می اندازیم تا مربای البالوی درست کنی برای مردی که عشق پانزده سانتی اش را برای معشوقه های دیگر تیز میکند .
به سایه ام فکر میکنم که حافظه اش را هنوز دوست دارد و غروب به خیالش اسوده سر بر زمین میگذارد .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک