خزانی با سوز سرد

Posted on at


در هوای ابری با سوزهای سرد،که  با هربار وزیدن اش به  من روزهای را یادم میاورد که از بهار زندگی چطور به خزان اش گام نهادم.خزانی با سوز سرما شدید شاید میشه گفت که سرمای زمستانیه زندگیت مبارک،  فصلی که بعد اش بهار است ولی شاید برای من دیگر بهار نیاید شاید در همین زمستان در کلبه ای بنشینم با یک فانوس کهنه اما با بوی تو که روشنی اش از وجود توست.



 شاید یک روزی در یک زمستان عمرت گذرت به کلبه ام بی افتد،شاید تا آن زمانی که میرسی کلبه ام فرسوده باشد  دگر دلم رمق آتش درست کردن و هیزم شکستن را نداشته باشد ولی این را خوب میداند که با هر یک قدم گذاشتنت به طرف کلبه ام از زیر رد پاهای تو گلی میشکفد و میخواهد مژده بهار را بدهد


بهاری که شاید دیر باشد شاید آنقدر فرسوده باشم که حتی برای دیدنه روزهای اولش هم  نرسم تا  طلوع آفتاب زیبا را سر کوی که هر دو آشنا شدیم در کنار هم ببینم


،


ولی هیج چیزی دردناک تر از چیزی نیست که تمام عمر آغوشم را بغل کردم در اوج تنهایی و این تنهایی را به کسی ندادم تا روزی که شاید تو بیایی.ولی زیبای من دگر فرسوده ام و چشمم آن سوی قدیم را ندارد و دگر به آن رهی رسیدم که دگر باز آمدنت را باور ندارم در آخرین شمع زندگیم ماندم که با تمام شودنش رسیدن پروانه دگر خیلی دیر است. 




About the author

160