این منم با دل پریشان وچشمانی گریان
و این کلبه تاریک و زندان
چراغکی کم نور و دردی سوزان
پنجره ای کهنه و فرسوده وطلوعی بی فروغ آفتاب
منظره آبی و بیکران در پس این کلبه
همین دریاست که برای من خشمیده
و این پهناوری صخره های پنهان
و این طلسم غروب بر دلم حاکم گردیده
دوباره نشستی در وداع غروب
باز منم و این احساس شاعرانه
با وصفی جاودانه
آه خسته ام از این همه جفای زمانه
من می خواهم کلبه ای را دار باشم با روحی بالا
طلوع وغروب دریائی بیکران با محبتی وال