داستان تلخ

Posted on at


 داستان تلخ واقعی 


وقت که من صنف دوازده بودم یک دوست بسیار صمیمی داشتم من و او همیشه در صنف، بیرون و هر جای که بودیم با هم بودیم. یک مدتی این دوستم بسیار جگر خون بود. او چند روز بسیار ناراحت بود یک روز با جان لرزیده و رنگ زرد نزد من امد و برایم گفت:


من یک مشکل دارم نمی دانم چی کنم؟ من برایش گفتم بگو دوست عزیزم چی مشکل داری چرا این قسم شدی و رنگت زرد شده؟ یک چند دقیقه مکس کرد و برایم گفت تو بهترین دوستم هستی من فقط تورا دارم و به تو اعتماد دارم  . برایش گفتم بگو چی مشکل است . خوب بلاخره به صد دل و نادل برایم گفت : این مشکل من از ( 7 ) سال قبل است . من دختر کاکایم را مدت (7) سال قبل دوست داشتم از عشق  ما هیچ کسی نمی دانست بعد از مدت زمان که گذشت فامیل من برای برادر بزرگ ام خواستگاری رفتن بخاطر خواهر کلان اش . اما خواهراش کسی دیگر را دوست داشت کاکایم برای پدرم گفت حالا که امدید شما را نا امید از خانه نمیگذارم بروید دختر خورد ام را برای تان میدهیم.


 


 با وصف که برادام 30 سال عمر داشت و دختر کاکایم 16 سال. آنها قبول کردند من هم وقت که این وصلت را دیدم از ان به بعد او را فراموش کردم با وجود که برایم سخت بود باز هم با مشکلات مبارزه کرده و او را فراموش کردم. مدت (7) سال گذشت و او صاحب دو طفل شده بود.


 


چند روز قبل خانم برادرم که دختر کاکایم شود، نزد من امد سراش را سر شانه من گذاشت با چشمان پر از اشک برایم گفت من تو را دوست دارم هیچ وقت فراموش نمی کنم من در ان لحظه از شرم چیز گفته نتوانستم از خانه برامدم.


 


 


او بیچاره برای من گفت حالا من به چه چشم و روح به خانه بروم و با او چشم به چشم شوم ، گفت دلم هیچ نمیخواهد خانه بروم تو برایم یک چاره بساز که در خانه کم تر به نظر برسم . برایش گفتم دوست عزیزم اگر شما از او خانه دوری کنید ایا فکر میکنید که او ترا فراموش خواهد کرد ؟  نه تو باید مبارزه کنی و در مقابل او ایستاد شوی و برایش زنده گی را بفهمانی که چی است . او اسرار داشت من نمی توانم.  


 


خوب من هم برایش گفتم من یکی را میشناسم که تورا با خود به خاطر کار بگیرد او گفت درست است من میروم . رفت و به کار خود شروع کرد تا از این غم خلاص شود .


خوب مدتی که گذشت بی چاره در شهر به خاطر خریداری رفته بود که ناگهان انتحاری انفجار میکند و جان او را میگیرد و با از دست دادن او من واقعا  متعثر شده بودم و برای چند روز به حال نمی امدم بسیار یک خاطره بد بود برای من چرا که من بهترین دوستم را از دست داده بودم  او بیچاره تازه از مشکلات خلاص شده بود که این حادثه رخ داد.


 


نویسنده : انوش بارکزی



About the author

anooshbarakzai

his name is Anoosh barakzai he is 23 years old. he was born in nimrooz Province. he Graduate from school in 2010 he is working in film annex.

Subscribe 0
160