ا و نتوانست عصا پيري مادر شود

Posted on at



 

20 سال قبل از امروز  هيولا ي خون آشام و بدبختي با سر پنجه هاي ظالم خود منزل محقر و فقيرانه اي را در ميان خانه هاي نو بنياد در دامنه تپه كارته نو به لرزه در آورد .

 

 

صداي وحشت ناك موشك بنياد خانه كاگلي را فرو ريخت و شوهر اش را اهريمن جنگ از او گرفت زن به سرنوشت خود ميگريست  گويي با هاي هاي ناله هايش زمين و آسمان ميگريد.

 

 

 حميده 4 ماه بعد از مرگ شوهرا ش يگانه فرزندش منيژه را به دنيا آورد او پدر را نديدي بود تا از نعمت پدري چيزي بداند .

حميده شب ها و روز ها را در خانه فرو ريخته و گلي بي در و دروازه سپري ميكرد .

 

9 سال تما م را با شستن لباس ، كادر كردن در خانه هاي مردم و نانوايي سپري كرد تا مگر روزي منيژه دستگير دست و عصاي پيري اش گردد .

 

از دوسال به اين سو توان كار از حميده گرفته شده بود شش هاي او از اثر تنفس دود كاملاً ازبين رفته بود و در بستر به سر مي برد .

 

آخرين روز هاي زندگي را حميد سپري مي كرد در آخرين لحظات زندگي دختر كوچكش با او يكجا ميگريست، منيژه پيهم ميگريست و ميگفت مادر جان چرا ؟ مادر جان چرا ؟ گرا گب نمي زني ؟... توان گب از حميده گرفته شده بود او با روح  ملكوتي مي پيوست ديگري مجال نوازش كردن ، صحبت كردن و اميد واري دادن به منيژه را نداشت .

 

 

 

 حميده لحظه به لحظه ناتوانتر مي شد منيژه پيهم صدا مي زد ولي پاسخ از مادر نشنيد منيژه كوچك كه چيز از مرك نميدانست ترس اوجودش را فرا گرفته بود و با ناله و فرياد دوان دوان از درب منزل خارج شد تا از زن همسايه كمك گيرد .

 

همين كه ميخواست از كوچه بگذرد ناگهان موتري با سرعت زياد منيژه را در يك لحظه به كام نيستي فرو برد .

 

 

 

همسايه ها دور هم جمع شدن منيژه براي هميش با دنيا وداع نموده او نتوانست عصا پيري مادر شود .

 

 

وقتي جسد منيژه را به منزل شان انتقال داددن و حميده را صدا زدن مادر اش  نيز به روح ملكوتي پيوسته و جهان فاني را وداع گفته بود .

مادر و دختر هر دو سپيد پوش درآغوش خاك براي هميش خفتند .



About the author

160