خاطره یی تلخ ولی جالب

Posted on at


 


زمان طالب ها بود و من در ان زمان خیلی ها خرد بودم انقدر خورد که زمان بیرون رفتن از خانه چادرنمی پوشیدم روزی با دختران همسایه ما در حویلی ساعت تیری داشتیم که دخترک همسایه برایم کمان اش را از سراش گرفته نشان داد و گفت: این ها نو امدن هر قدری که درو بدهی نمیشکند رنگ اش هم مقبول اس و انقدر تعریف کرد که من به سرعت نزد مادرم امده و به عذر و زاری پرداختم برایش تعریف زیادی از کمان کردم و گفتم کمان را برایم بخرد و در عوض من دختر خوبی میشوم بی گفتی نمیکنم و هر کاری گفت میکنم مادرم بهانه های زیاد ساخت اما من دیگر دو پای ره در یک موزه کرده بودم و  قبول نمیکردم تا نیمه شب عذر کردم بلاخره قبول کرد و گفت صبا دیگر میرویم بازار و برایت میخرم من بخاطر همان بخیلی کودکانه ام و شوق داشتن کمان نو هیچ شب ام صبح نمیشد



صبح وقت تر از همه روز های دیگر بیدار  بیدار شدم پدرم گفت سر تو چی گپ اس افتاب از کدام طرف بر امده این قدر وقت بیدار شدی من بدون جواب سوال پدرم گفتم مادرم کجا اس پدرم گفت در  اشپز خانه به عجله طرف اشپز خانه رفتم و به مادرم گفتم ای هم صبح بریم دگه مادرم قهر شده گفت ایقدر نگو که باز نمیرم و برو رویت ره بشوی من تیز تیز ظرف ها ره بخانه بردم و بعد از ان هم منی  که در زندگی ظرف نشسته بودم چتل چتل ظرف ها را شستم مادرم را خنده گرفته بود به کار های من برایم گفت نان چاشت ره خوردیم باز میریم من انقدر بی حوصله شده بودم که دلم میشد خود تنهای بروم مادرم کار های خود را انجام میداد و از دل من خدای بزرگ خبر بود بس گویی زمان توقف کرده بود و پیش نمیرفت ان روز از ده بار بیشتر وقت را ازپدرم پرسیدم.



تا این که نان چاشت را هم خوردیم دیگر برایم صبر نمانده بور دوباره مادرم را محکم شدم که بریم مادرم گفت حال مه ده اقدر راه دور فقط بخاطر یک کمان  برم دیگر چیزی کارم ندارم کدام روز ذیگر میریم اما من قانع شدنی نبودم تا اینکه مادرم چادری خود را پوشید و هردو طرف بازار روان شدیم تا بازار به این فکرمی  کردم که کدام رنگ اش را بخرم و  از مادرم هم چند بار پرسیدم او هم چند رنگ را گفت اما هر دقیقه یک رنگ نو به فکرم میرسید تا این که به بازار رسیدیم


  


مادرم از چند دوکان کراچی پرسید اما نداشتن و یا هم اگر می داشتن رنگ شان خوشم نمی امد بلاخره یک کمان که رنگ سرخ داشت را خوش کردم مادرم پول اش را داد من انقدر خوش بودم گویی تاجی را بر سرم گذاشته بودم هر چند دقیقه دست میزدم بر سر و از مادرم میپرسیدم رنگ اش مقبول اس مادرم میگفت بلی بسیار زیاد نزدیک کوچه ما رسیدیم دو تا بچه بر سر بایسکل از پیشروی ما می امدن دفعتا یکی شان دست خود را دراز کرده کمانم را گرفت و رفت من تا حد توان چیغ زدم مادرم پرسید چی شده گفتم کمانم ره بردن دزد ها تا پشت سر مان ره دیدیم از کوچه خارج شدن من بیچاره با چشم های سرخ بجای کمان سرخ خانه رفتم.


 



About the author

160