او لباس نو خريد اما به تن نكرد

Posted on at



 


او خانم جواني است در سومين سال ازدواج اش شوهر اش را از اثر اثابت راكت در منزل اش از دست داد ثمره ي ازدواج اش فقط 2 دختر بود.


 


 او كودكانش را با هزاران نازو نعمت ، هست و نيست و با معاش معلمي بزرگ ساخت دختر بزرگش در 16 سالگي با پسر كاكايش عروسي كرد او اكنون در خارج از كشور به سر مي برد .


 


سهيلا با دختر 14 ساله اش موسكا زندگي خوش را سپري ميكرد يگانه رنج سهيلا نبود شوهر اش و مريضي موسكا بود .


موسكا (اسما برانشيت ) داشت گاه گاهي دچار حمله ميشد او از درد دختر اش رنج مي برد ، ولي خودرا تسلي ميداد و همواره موسكا را زير نظارت داكتر داشت .


 


روزي 27 رمضان زمان كه موسكا از مكتب آمد رو به مادر كرده و خنديد " مادر جان لباس نو برايم نمي خري " مادر كه يگانه آرزوي اش خوشي دختر اش بود سخنان او را به خوشي استقبال كرد هر دو راهي بازار گرديدند بعد از خريداري دوباره به خانه برگشتند .


 


موسكا از اين كه به خواست خود خريداري نموده بود راضي به نظر مي رسيد و همواره مادر را بوسيده و قهقه كنان مي خنديد مادر و دختر هردو افطار كردن و پس از نماز خفتن و تراويح به بستر خواب رفتند .


 


موسكا در بستر خواب هر لحظه در مخيله داشت كه هر چي زود تر ايام عيد فرا رسد تا لباس آرزويش را به تن كند .


چند ساعتي نگذشته بود كه صداي ناله موسكا مادر اش را از خواب بيدار كرد سهيلا به عجله به سوي بستر دختر اش دويد ديد موسكا دست اش را به گلويش مي فشارد او را به حويلي بيرون ساخت و از پسر همسايه كمك خواست تا او را به شفاخانه انتقال دهد .


زمان اندكي سپري شد موسكا را به موتر انتقال دادند و راهي شفاخانه شدند هنوز به شفاخانه نرسيده بودند كه موسكا دستش را به سوي مادر دراز كرد در ميان موتر، در جاده طولاني و شب تاريك جان را به جانان سپرد .


 


او لباس نو خريد اما به تن نكرد .


 


سهيلا اكنون تنها است او دچار حمله قلبي شده است انتظار دارد چي زماني به موسكا اش مي پيوندد تا لباس نواش را به او تبريك گويد .


 



About the author

160