دالان یک اُپرا

Posted on at


در دالان هستم طولانی در تالار اُپرایی که از هر از گاهی صدای غمگین اپرا طنین انداز میشود. در راهروی که با هرقدم نهادم در این راه رو صدای پاهایم تا نا کجا آباد میرود و به من میفهامند که چقدر من قدم گذاشتم ولی صداهایش را نشنیدم و چرا حال به این صدا رسیدم.



صدای که با هر بار که به گوشم میخورد مرا بارها و بارها اذیت میکند که چه ساده توانستند مرا بشکنند آنقدر که از هر یک تکه ام هزار تکه درست کرده اند انقدر حال خوردم کرده اند که فکر نکنم دیگر بشود با چسب هم تکه هایم را چسباند.ولی این راه رو به پایان میرسد و در اخر راهی هست که به صالون اصلی میرود کم کم روبه صالون اصلی میروم هیاهیوی عجیبی در صحنه است.صحنه نمایش داستان ژولیت هست که واقعا به صحنه کشیدن اش شاید سخت باشد در گوشه ای که از قبل رزور کردم مینشیم روی یک صندلی قرمز که در دل سیاهی صالون خود را طنین انداز میکند.



نمایش به اوج خود میرسید مثل نمایش زندگی من که حال به اوج خود رسیده هیچ وقت یادم نمیرود به خاطر کسانی مرا ترک کرد که در هیچ نمایش نامه ای نیامده بود و انقدر مرا از زندگی دور کرد که سالها هم بدوم بازهم 10 سال عقبم ولی چه میشه کرد این درد را باید جوان مردانه پذیرفت و قبول کرد.صدای خواننده اپرا رو به اوج میرود و هر بار صدایش برایم میگوید که دیگر برگشت به عقب مانند ماشه ای است که به طرف خود کشیده ای دیگر نمیخواهم به عقب برگردم و رو به جلو میخواهم بتازم شاید جای در کناری راهی یا در بیشه ای سبز از او پیشه بگیرم و به جلو بروم شاید ان وقت باشد که بفهمد که چرا مرا از دست  داد و چرا نبود.اپرا رو به اتمام است و همه دارند صالون را ترک میکنن،



مثل زندگی من که همه مرا ترک کردن و من تنها در یک صالون اپرا همراه با اورکت سیاهم نشستم ام و هنوز هم به در خیره شده ام که گه گاهی که با هم بودیم از آن داخل میشودی با یک شاخه گل سرخ و برایم میگفتی عزیزم این برای تو است. ولی فک نمیکردم روزی برای دیگری باشد.همه رفتن و من هم باید صالون زندگی ام را ترک کنم



About the author

160