فیلمنامه دختر رنج دیده در انتظار مرگ

Posted on at


 


مریم 16سال داشت وصنف دهم مکتب بوددمریم وشبنم هردوست او شبنم دختر ساده دل ومهربان بود.هردو در راه مکتب راوان بودند شبنم از مریم پرسان کرد مریم جان دوست داری در آینده چی بشی؟میدانی شبنم خیلی دوستدارم داکتر شوم مریم بی نهایت عاشق درس وتعلیم بود اما پدرش همواره به مکتب رفتن اش مخالفت میکرد.


.شبنم گفت خداوند تورا به آرزویت برساند .آمین شبنم جان.مریم وشبنم هردو بسار دوست های خوب بودند هرروز بخاطری درس خواندن به خانه یکدیگر می رفتند.مریم صبح وقت بعد از ادای نماز آمدی مکتب شد از خانه 


پایش را بیرون گذاشت که پدرش را در مقابل چشمانش دید که به اشاره سر برایش گفت به خانه  برو.مریم بسیار پریشان شد وبه خانه برگشت .بعداز گذاشت چند دیققه پدر اش نزدیک مریم نشست وبرایش گفت از این به بد به مکتب نمیروی همین قدر که خواندی بس است شکر خدا خواندن و نواشتن را یاد داری.درس به درد دختر نمی خورد . مریم که چشمانش ازاشک جاری بود گفت پدر جان زنده گی در دنیای جدید ضرورت به علم دارد آدم بی سواد کوراست باز پیامبرما علم رابه مرد وزن فرض گرادانیداست.وبازمن خیلی دوستدارم داکتر شوم پدراش آبروهایی خشن خود را نزدیک هم کرد وگفت تو خیلی گپ میزنی دختر آرام باش.


مریم با صدای که از درد وغم پر بود گفت پدر جان اگر من امروز درس بخوانم آیند روشنی خواهید  داشت وبا گریه میگفت پدر جان بگذارید درس بخوانم تا فراد بخاطری ده افغانی دستم را پیش کسی دراز نکنم در س خواندن حق من است . پدراش گفت بس است دیگه ایقدر زبان درازی نکن در مقابل بزرگان وسیلی محکمی به رویش زد وگفت حق تو بدست من است فهمیدی.ورفت.مریم در خانه تنها بود وزار زار گریه میکرد بعداز گذاشت یک هفته شبنم بخانه مریم
آمد وبعد از حوال پرسی برایش گفت چرا مکتب نمی آیی استاد تو را غیر حاضر میکند .مریم آرام گریه میکرد شبنم کنارش نشست و برایش گفت تو را بخدا بگو چی گپ است مریض هستی مریم ؟نه ای کاش مریض میبودم ومیمردم .پس چی شده مریم؟شبنم میدانی پدرم به من گفت دیگه مکتب نروم واون پسر کاکایم یاد تو است که به من خوستگار بود ؟بلی بلی یادم است مریم .به اون هم بدون راضیت من جواب عروسی داده است


.اما او که بسیار کلان سن است ویک خانم دارد .چی کنم شبنم من از او سخت متنفرم .خوب به پدرت بگو که اورا دویت نداری مریم .ای کاش میتئانستم این کار را انجام دهم به خانه ما کسی حق ندارد که در مقابل پدرم حرف بزند.خوب به مادر ت بگو که به پدرت بگوید مادرم چند بار گفت که سن من به ازدواج مناسب نیست ولی پدرم به مادرم گفت در قدیم دختر ها به سن 12 سال ازدواج می نمودن ولی مریم که 16 سال دارد .مریم را به زور به ازدواج آماده ساختن بعد از گذشت سه ماه باردار شد و تمام کار ها ومسولیت های خان به دوش او بود بعد از چند روز دوست او شبنم به دیدن بعد ازاحوال پرسی برایش گفت چقد ضیف ورنگ زرد شدی مریم در جواب شبنم گفت شبنم جان تمام وجودم درد میکند میدانی ظروفشستن نان پخت کردن خانه پاک کردن  آشپزی کردن این ها هم را من آنجام میدهم ولی هنوزهم مادر شوهر میگوین که من بیکار وتنبل هستم دیروز بی هوش شدم من را به نزد داکتر بردن داکتر برایم گفت به استراحت کافی نیاز داری ولی من غوررم اجاز نمی دهند که من استراحت کنم و مادر شوهرم برایم تهنی بدهد بعد از گذشت 9 ماه مریم را به خاطر ولادت به شفا خان بردن هم در انتظار خبر خوش بودن داکتر با یک طفل بیرون آمد وبرای شوهر مریم گفت متسفانه خانم شما زنده نماند


 



About the author

MassoodaAuobi

She is Student in Baghnazargar High School.She Live in Herat-Afghanistan. She has interest to Writing and reading.

Subscribe 0
160