ماهی فروش

Posted on at


دانه های ریز باران صورتش را نوازش میکرد باد سردی میوزید، به تندی قدمهایش افزود دست وپایش از سردی هوا کرخت گردیده بود.


چادر سیاهش را محکم به دور خود پیچانده بود که مبادا باد آن را به طرفی ببردٰ دو دستش را بهم قفل نموده روی دهانش گرفته بود تا آنها را از سردی هوا در امان دارد و گرم سازد.


گرسنگی سخت آزارش میداد. صدای قار وقور شکمش هرلحظه بلند وبلند تر میگشت. بوی خوشی به مشامش رسید وصدایی کودکانه او را بخود آورد. بخرید از من، شما را بخدا بخرید! صورتش را گرداند، پسر بچه تقریبا هشت، نه ساله ای با موهای ژولیده وبهم چسبیده ونا منظم و صورتی بسیار کثیف و لباسهای پر از روغن و لکه لکه بر تن داشت نزدیک آمد وچادرش را کشید خاله، خاله جان چکار میشود کمی از ماهی هایم را بخرید، بخدا خیلی خوشمزه است.


نگاهش را به چهره مظلومانه کودک انداخت وگفت: ولی پول من بسیار کم است. پانزده روپیه دارم که باید کرایه بدهم و به خانه بروم امروز با خودم پول نیاوردم.



 


-         خیر است خاله همین پانزده روپیه خیلی میشود.


-         خیلی خوب پنج روپیه را به من بده تا پول موترم بشود وبقیه اش را برایم ماهی بده.


پسرک پول را با خوشحالی از بین انگشتان دختر قاپید و با سیمایی خوشحال از بین سینی چند عدد ماهی پخته شده بین نایلون گذاشت دختر جلوتر آمد وکنار آن پسر بچه نشست و گفت: نامت چیست پسرجان؟


-         جمعه گل... نام من جمعه گل است.


-         چرا ماهی میفروشی، تنها هستی، پس پدرت کجاست؟


کودک نگاه نافذش را به طرف دختر جوان انداخت وگفت: من پدر ومادر ندارم آنها مردند هر دوتا تصادف کردند. یک برادر دوماهه داشتم که آن را کاکایم به یک خانواده داد تا کلان کنند. من هم که کسی را ندارم، کاکایم گفت: جایی برای من ندارد، شبها را کنار همین پیاده رو کنار بساطم آتش روشن میکنم و خواب میشوم، همینطور دکان ها ومال و منال دکاندارها را هم نگهمیدارم و آنها دو یا سه روپیه ای به من میدهند. من صنف چهارم مکتب را میخوانم، روزها تا چاشت به مکتب میروم و بعد از آن ماهی میفروشم وشب هم در کنار آتش درس میخوانم تا دوازده بجه وبعد از آن خواب میشوم.


دختر که آنقدر تحت تاثیر گپها وتلاش فراوان آن پسرک قرار گرفته بود لازم دانست تا چند دقیقه ای را با آن پسر اختلاط کند. اشکهایش را قبل از آنکه آن کودک ببیند پاک نمود شاید از شنیدن کلمات کودکانه آن پسرک قلبش به درد آمده بود.


نگاهش را به چشمان پر از درد آن پسرک انداخت. چشمان آرام ولی بیانش همه غوغا، همه سختی ومشقت، چشمانی که گویای درد بی کسی بود. با آهی دستش را بر سر پسر کشید وبا خود گفت: پسری که پدر ومادر نداشته باشد چطور به دنبال تحصیل میرود!؟ چطور مثل این کودک سربلند زنده گی میکند!؟ چطور دنبال اعمال بد وتباه کننده نرفته؟ از جایش بلند شد وگفت: از این به بعد هر روز برایم ماهی پخته کن من هر روز به پوهنتون میروم و از اینجا تیر میشوم و از تو میخرم.


موجی از شادی در سیمای کودکانه پسرک دیده میشد.


دختر پس از خداحافظی راهی خانه شد وکلید را داخل قفل در سرا نمود و داخل رفت. طبق معمول مادر پیرش لنگان لنگان به استقبالش آمد.


سحرجان، دخترم مانده نباشی چقدر دیر کردی، خیلی پریشان شدم.


-         سلام مادر جان زنده باشید کمی ماهی خریدم هم گرسنه بودم و هم دلم ماهی هوس کرده بود برای شما هم خریدم.


سپس تمام ماجرا را برای مادرش تعریف نمود. فردایش بازهم رفت و از آن پسر بچه مقداری ماهی خرید هر روز مقداری ماهی میخرید. آنروز داشت از پوهنتون بر میگشت که متوجه گشت پولیس آن پسر را میزند و مقداری از وسایلش را به اطراف میریزد، ماهی ها در بین سرک افتاده بود و در زیر تایر موترها له گردیده بودند و آن  پسر گریه میکرد، نه ترا بخدا من دیگر پول ندارم ماهی هایم را نریزید، من میروم از اینجا، من دیگر پولی ندارم برای خریدن ماهی.


چه منظره درد آوری بود. با عجله خودش را کنار آن پسر بچه رساند.


-         خیر است برادر خیر است بیا بگیر این صد روپیه را برای امروز ماهی بخر من فردا برایت فکری میکنم تا تو در جایی مناسب بتوانی ماهی هایت را بفروشی.


آنروز برای جمع آوری وسایل آن پسرک با او کمک نمود. دلش برای آن همه بدبختی و مظلومیت آن کودک میسوخت.


آنروز بدون آن که ماهی بخرد به خانه برگشت. فردایش دوباره سوار سرویس شد وقتی بر میگشت چشمش به ازدحام مردم افتاد که در آن اطراف جمع شده بودند باز چه اتفاقی افتاده، به سختی خودش را از بین جمعیت به محل حادثه رساند همه دکانهای اطراف را آتش سوختانده وبه خاکستر مبدل ساخته بود.


با صدایی لرزان گفت: چه اتفاقی افتاده برادران؟! یکی از بین جمعیت بلند گفت: پسر ماهی فروش که در اینجا ماهی میفروخت دیشب یادش رفته آتش را خاموش کند در بین آتش هم خودش سوخته است و هم دکانهای اطراف.


زانوانش دیگر نای حرکت نداشتند لحظه ای به جنازه سوخته آن کودک که اصلاً‌ صورتش معلوم نبود نگریست. جنازه را از جلویش رد کردند با سوز دل شروع به گریه نمود.


جمعیت کم کم پراکنده میشد به سختی از جایش بلند شد وراه خانه را در پیش گرفت. چشمانش از شدت گریه سرخ گشته و پرده تاریکی جلو چشمانش را گرفته بود.


آرزو میکرد کاش بجای آن کودک میبود. کاش او را همان شب با خودش به خانه میبرد.


با بی حالی براهش ادامه داد، چهره معصوم و کلمات محزون و کودکانه آن پسر بچه جلو چشمانش بود.



About the author

fahima-kakar

fahima kakar eleven years and is a graduate of the gnomon is a member of the Herat Literary Society, and to the great works of numerous articles in journals such as Poetry Vjrayd of his stories have been published. She has a great interest in writing, reading books, and now…

Subscribe 0
160