شهید راه ابوالفضل

Posted on at


ساعت دوازده است ، اوج گرمی ماه سنبله ، همینکه به ایستگاه میرسم دفعتا یک موترپیدامیشود!راننده صدا میزند شفاخانه ! وزیراکبرخان !! بیشتروقتها تا بیست دقیقه باید زیرآفتاب سوزان بیاستی تا موتر گیرت بیاید !! یک زن ویک مرد درچوکی عقب جلوترازمن جا میگیرند، خوشبختانه!!! زن به طرفی نشسته است که آفتاب است !!!! باعجله ازدروازه دیگر وارد موترمیشوم و نفس راحتی میکشم ، با خود میگویم تا دفتر برسم درسایه هستم ومجبورنیستم در فاصله راه تا دفتر که اگرسرک خلوت باشد فقط پنج دقیقه راه است اما  بخاطر راه بندان معمولا نیم ساعت را دربرمیگیرد، زیر آفتاب سوزان به زمین وزمان فحش بدهم ، به خصوص که خاکباد هم ضمیمه باشد !!

پولیس ترافیک سروصدا راه میاندازد که موترحرکت کند اما هنوزچوکی جلوی موترخالی است وراننده با چشم سفیدی مورچه وار موتررا جلو میراند تا دوتا مسافر دیگر گیرش بیاید! موترکمی پیشتر میرود ، یک پولیس ترافیک لاغرمردنی که جلوتراست به راننده اشاره میکند !

اینهارا سوارکن ! حالا سواری هم من برایت پیدا کنم ؟

کنارجاده یک زن فلک زده با دوتا بچه درحدود یک ونیم ودوساله  ایستاده است، چادری اش را بالازده است و یک بچه دربغلش است ودست آن یکی را محکم گرفته است ! خیال میکنم با بچه هایش درچوکی جلوی مینشیند وکرایه دونفر را میدهد اما آنآ ازاین فکرم خنده ام میگیرد! امکان ندارد ! راننده رویش را برمیگرداند اما قبل ازاینکه چیزی بگوید دروازه موتررا بازمیکنم ومیروم به چوکی جلوی ، زیرآفتاب داغ !  هنوز زن فلک زده با بچه هایش درچوکی عقبی جابه جا نشده اند که دروازه موتربازمیشود ویک آدم چاق وچله بدون تعارف وبا صلابت وارد موترمیشود وبا یک حرکت مرا به راننده میچسباند وتمام چوکی را قدرتمندانه اشغال میکند، دردلم فحشی میدهم ومیگویم کمتربخورکه اینقدر دیگران را به تکلیف نسازی !! زیرچشمی به طرفش بد بد نگاه میکنم  ولی چاره یی نیست باید تا دفتر سنگینی این آدم و جای خراب را تحمل کنم !!

موترحرکت میکند ، ازپشت سرم صدای زن فلک زده را تشخیص میدهم که بازن دیگرحرف میزند، لهجه هزاره گی دارد !

همینطوری شروع به حرف زدن کرده است :

-ازغزنی آمدیم ، مردکه ام درکابل شهید شد ، برادرم هم همرایش شهید شد!

-اولادهایش ده گردن مه ماند! سه دانه طفل شیرچوش !!

زن شروع میکند به گریه ، حرف های نامفهوم میزند !  زن دیگر دلداری اش میدهد!

-خدا همرایت کمک کند خوارجان ! حالا چرا کابل آمدی ؟

-ده غزنی بریم یک خط دادند، گفتند برو کابل پیش کرزی ، بریت کمک میکند، زمین میدهد !!! گفتند برو شفاخانه وزیر اکبرخان ، همونجه پیدایش میکنی !!

زن دیگر میپرسد شوهرت ده کجا شهید شده !

-ده ابوالفضل ! ده روز عاشورا

زن دیگر افسوس میکند !

-برادرت هم همانجا بود ؟

-بله برادرم هم همانجا بود!

-چند تا اولاد داری ؟

زن فلک زده دوباره شروع میکند به گریه !

-شش تا ازخودم است ، دوتا ازبرادرم است !  دوتا شیرچوش خودم دارم و یک شیر چوش ازبرادرم مانده !

-زن برادر اولادهایشه ایلا کد ورفت ! گفت که مه نمیتانم ایناره نگاه کنم !

-دخترخودمه ازشیرکش کدم  وحالی بچه برادرمه شیر میتم !

مردی که کنارم نشسته است سرش را میجنباند !

زن دیگر افسوس میکند !

زن فلک زده ادامه میدهد !

-اول مره خبرنکدن ! دوسه ماه بعد همسایه ما آمد وگفت مردکه وبرادرت درکابل کارمیکنند ! پنج هزارافغانی بریم داد وگفت اینه ! اینهم نشانی اش !!

-یک ماه باد باز همسایه ما ازکابل آمد ! ازمردکه ام پرسان کدم ، ازبرادرم پرسان کدم ، بازگفت که اونا شهید شدن !

زن فلک زده گریه اش شدت میگیرد !!

-خاک هاره ده سرم باد کدم ،مویایمه کندم ، گفتم کتی ای اولادهایت مه چی کنم ؟ چی خاکه ده سرم کنم ؟؟

زن دیگر میگوید خوارجان دل آدم در میگیره ! خیراست خدا همرایت است ، خدا که داری !!

زن فلک زده مثل اینکه کمی قوت قلب میگیرد!

-ها! حالی فقط خدا را دارم ! مردکه ام وبرادرم شهید شدند ! شهید ابوالفضل ! شهید پاک ! اونا خود شهید پاک شدند مگم مه با ای هشت اولاد چی کنم ؟ چی خاکه به سرم کنم ؟

گریه اش شدت میگیرد!

مردی که کنارم نشسته است ، دست درجیبش میبرد، یک نوت (نفهمیدم چند افغانی بود) ازمیان پولهایش جدا میکند ودستش را به طرف پشت سر دراز میکند !

-مادرجان بگیر! خدا چاره ساز است !

زن فلک زده دعای خیرمیکند !

صدای زن دیگر میاید!

-خوارجان این را هم بگیر ، خدا وند کمک ات کند ! خوب حالا شفاخانه وزیر اکبرخان چی میکنی ؟

-نمیفامم ، ده غزنی بریم خط دادند وگفت همونجه برو !

زن دیگر خط را به طرف مردی که کنارم نشسته پیش میکند !

-برادر جان تو ای خطه بخوان که ای بیچاره را کجا روان کدن؟

به طرف پاکت میبینم ، روی پاکت نوشته است ، ریاست کار واموراجتماعی ولایت غزنی ......

درپائین پاکت نوشته است " به ریاست محترم ارگان های محل" !!

موترنزدیک سفارت آلمان است !

مردی که کنارم نشسته است به راننده میگوید همینجا پیاده اش کن !

خط را به دست زن فلک زده میدهد ومیگوید ، همیجا روانت کرده اند! مرد به سرکی که ازجلو سفارت آلمان ولیسه امانی میگذرد ، اشاره میکند ومیگوید ارگان های محل درآخر همین سرک است ، هرکس را بپرسی نشانت میدهد ! اما سرک با تجهیزات نظامی بسته است ، مردم به مشکل میتوانند ازاین سرک استفاده کنند!

زن فلک زده هنوزهم دعا میکند ، درمیان دعاهایش شکایت اززنده گی !! نمیداند چطوری دروازه موتررا ازداخل بازکند !

-این چطوری بازمیشود ؟؟؟

با تاخیر ازموتر پیاده میشود درحالیکه دوتا بچه را مثل دوتا بزغاله ازموتر پیاده میکند !  

وقتی دروازه موتر را میبندد ، به طرفش نگاه میکنم ، چهره اش قابل توصیف نیست !!

موترحرکت میکند!

زن دیگر میگوید خدا میداند که پیدا میکند یا نه ؟

راننده میگوید ای بیچاره را ناحق سرگردان کرده اند ، کی اورا اجازه میدهد تا ارگان های محل برسد؟

مردی که کنارم نشسته است میگوید خدا میداند که اورا اجازه میدهند یا نه ؟ اگر کدام آدم دلسوز پیدا شود شاید اجازه اش بدهد !

راننده میگوید تا آخرسرک چندین تلاشی است ، ازیکیش تیرشود دیگرش اجازه نمیدهد !

نزدیک دفتر میرسم ، کرایه موتررا میدهم وپیاده میشوم ، اصلا گرمی وافتاب را فراموش کرده ام !

به مغازه مقابل کوچه دفتر داخل میشوم ، حالا که بیرون ازدفتر هستم باید یک چیزی بخورم ، ماه ها است که غذای ظهر را نمیخورم !

دوتا سمبوسه ویک آب انار میگیرم ! درکله ام افکار گوناگون چرخ میزند ! نمیدانم این دوتا سمبوسه را چطوری بخورم ، هروقت که اینجا برای سمبوسه خوردن میایم ، یاد حرف کسی میافتم ، " سمبوسه بدون من ؟ زهرت شود " خنده ام میگیرد ، میخواهم برایش پیام بگذارم " سمبوسه میخوری ؟ " اما منصرف میشوم ! تصویرزن فلک زده درمقابل چشمهایم میاید !

-ها! حالی فقط خدا را دارم ! مردکه ام وبرادرم شهید شدند ! شهید ابوالفضل ! شهید پاک !

سمبوسه ها را پس سرجایشان میگذارم ، فقط آب انار را میگیرم وازمغازه بیرون میشوم !

کلمه " شهید ابوالفضل" مثل زنبوری دور سرم میچرخد و وز وز میکند !!!!

 

 

 

 



About the author

parwreshgaah-watan

من انور هاشمی هستم، از سال 1385 به عنوان تهیه کننده ی خبرهای اقتصادی طلوع نیوز کار میکنم.
I am an Afghan Journalist working in TOLO news as a business news producer since 2006.

Subscribe 0
160