خانه ای گلی

Posted on at


در شبی تاریک و سرد با سوز زمستانی، روی پشت بام خانه مان نشسته ام.خانه ای گلی ولی با صفا،خانه ای که شاید نتواند در مقابل زلزله دوام بیاورد ولی در مقابل سختی های زندگیمان خوب دوام آورده،خانه با خاطرات شیرین کودکی که همیشه روی دیوارهایش مینوشتم زندگی را دوست دارم.ولی حال از خانه مان دیگر صفای نمانده دیگر هیچ مهری وجود ندارد دیگر شاید با قدم زدن در کنارش هم فرو بریزد.زمانه طوری ما را از صفحه روزگار کنار زد گویی که روزنامه ای را به باطله دانی می اندازد.داستان سرمای خانه مان طولانی است ولی این را خوب  میدانم که روزی خواهرم خواست ادامه تحصیل بدهد و از آنجایی که خانه مان دور از شهر بود و او باید در شهر ادامه تحصیل میداد مجبور بود که خوابگاه بگیرد خیلی تلاش کردم که خودم هم با خانواده در شهر زندگی کنیم ولی هر چه به این در و آن در زدم نشود و پولش هم فراهم نشود ناچار روزگار مجبور شودم خواهرم را تنهایی به شهر بفرستم چون تحصیل کردن اش برایم از حیات خودم هم مهمتر بود.دوست داشتم در جامعه مثل بارکش نباشد و جامعه ای که مرا تحمل میکند او را تحمل نکند و او بتواند بار جامعه را بکشد.یک سال به خوبی درس میخواند و هر از گاهی هم از شهر به ما زنگ میزد و از کار و درس میگفت و خیلی خوشحال بود خیلی....


.


چند ماه گذشت از زنگ زدن هایش کم شده بود دیگر توان و شادی های قدیمی را نداشت انگار بغضی در گلو داشت خیلی نگران شدم و به شهر رفتم خوابگاه اش را به زور پیدا کردم رفتم به در خوابگاه که رسیدم اجازه دخول به من را ندادن ناچاراً در همان حوالی پرسه زدم تا ببینمش ..... چند ساعتی  گذشت و نزدیکای شب شوده بود تقریبا هوا گرگ و میش شده بود که از اتوبوس پیاده شود صدایش کردم  مرا دید ولی نگاهش را دزدید خیلی نگران شودم طرف اش دویدم ولی او رفت داخل شب را در مسافر خانه ای به سر بردم تا صبح او راببینم ولی از آن صبح سالها گذشت سالهای سال.....



صبح دوباره رفتم ولی دیگر ندیدم اش بسیار تحقیق کردم از این آن که فهمیدم در آخر در یکی از تولد های دوست اش که رفته بوده در نوشیدنی اش قرصی انداخته بودند و بیهوش شده بود و تمام عظت اش را گرگ های جامعه پای مال کرده بود بغض توی گلوی او مرگ روح من بود دیگر ندیدمش ،تنها خواهرم یا شاید تنها بابونه زندگی مان را هرگز پیدا نکردیم . مادرم از غم اش غم باد گرفت و مرد،پدرم سکته کرد حال من ماندم خانه رو به ویرانه و آسمانی بی ستاره در هوای سرد دلم که هیچ وقت بهار نمیشود چون خورشیدمان دیگر طللوع نمیکند




About the author

160