در سال 1388 من با یکی از همسایه هایم اشنا شده بودم که 2 خواهر و 2 برادر همرای پدر و مادر خود زنده گی میکردند . بعد از یک سال مادر اش به علت بعضی مشکلات وفات کرد . مدتی از مرگ مادراش نه گذشته بود که پدرشان هم به علت مریضی که داشت و فات کرد. بلاخره این خانواده از هم پاشیدند ، یک براداش به خاطر که خواهران خود را از کرسنگی نجات دهد رفت به شهری دیگری به خاطر کار.
برادراش رفت و انها تنها در خانه به سر میبردند برادرشان مدت دوسال برنگشت سپس انها طاقت شان تمام شده بود. دختر هم دست به کار شد و برای خواهر خورداش به بیرون رفت به خاطر کار. کار پیدا کرد و خواهراش که مکتب صنف 9 بود برایش غذا تهیه کند
بعدا مدتی که گذشت خبر مرگ برادش هم امد. این دو دختر و برادر شان تنها ماندند و با فشار امدن زندگی برادر خورداش هم از خانه رفت و دوباره بر نگشت. این دو دختر هم زنده گی شان همین قسم باقی ماند و سر گردان ماندند . بلاخره زندگی شان تباه شد.
نویسده : انوش بارکزی