سرنوشت

Posted on at


 


روزی روزگاری در یک دهکده ای دور افتاده ای دختر یتیمی به نام «هما» که سال های پیش پدر و مادر خود را از دست داده بود  همراه مادر کلانش در یک خانه کوچکی زندگی خود راپیش میبردند.مادر کلانش بسیارهما را دوست داشت و هر شب برایش قصه میگفت تا بخوابه. بلاخره مادرکلانش مریض شد و مرد.هما دیگر هیچ کس را نداشت . نمیدانست چه کند و به کجا پناه ببرد.فقط گریه میکرد و هیچ کس حاضر نشد او را در خانه اش ببرد. در همسایگی شان یک پیرمردمهربان و دلسوزبود .


 


بلاخره او قبول  کرد که از هما نگهداری کند.هر شب هما تا نصف های شب گریه میکرد و مادر کلانش به یادش می آمد که هر شب برایش قصه میگفت. خلاصه پیرمرد خیلی پیرو ناتوان شده بود و نمیتوانست دیگر کار کند.تصمیم گرفت تا هما را عروس کند. پیرمرد هما را صدا زد و گفت دخترم من دیگر ناتوان شدم  ونمی توانم بیشتر از این از تو مواظبت کنم. تنها راه این است که تو را عروس کنم.



هما گفت  ماما جان دارم با من شوخی میکنم. من که هنوز 16 سال بیشتر ندارم. پیرمرد گفت نه تو یک دختر زیبا هستی حیف است که به آفتاب سیاه شوی و گدایی کنی. خلاصه هما قبول کرد که ازدواج کند همراه پسری به نام «تیمور »     تیمور یک آدم بد اخلاق و تند خوی بود، که هر شب به خاطر کوچکترین کار بهانهمیگرفت وهما را لت و کوب میکرد. ب



عد از چند ماه غلام علی از در خانه هما رد شد گفت باشه که بروم از این دختر خبری بگیرم وقتی میخواست داخل شود دید که تیمور هما را لت و کوب میکند. خواست که پیرمرد به طرف تیمور حمله کند که یکدفعه تیمور صلاح خود را کشید به طرف پیرمرد میخواست که فیر کند که هما خود را به جلوی پیرمرد انداخت و فیر خورد به قلب هما.تیمور فرار کرد وپیرمرد بیچاره عاجل  هما را به شفاخانه برد ولی هما همان لحظه مرده بود.پیر مرد اشک در چشمانش جمع شد و گفت کاش ترا عروس نمیکردم.



About the author

160