ادامه داستان اگر عشق همین است

Posted on at


وقتی به خانه آمدم در اطاقم را بستم فقد و فقد به او فکر می کردم گویا چهره اش در چشمانم حک شده بود جز او چیزی را نمیدیدم ذهنم را محاصره کرده بود قلبم نزد خودم نبود


شنیده بودم منتظر ماندن سخت است انروز به خوبی درک کردم چون ثانیه ها را حساب می کردم منتظرغروب  امروز و طلوع فردا بودم دگر همه چیز و همه کس را فراموش کرده بودم.با سپری شدن یک روز  و یک شب طولانی بلاخره آفتا ب طلوع کرد و من هم  با شوق دیداری پری ام رون دانشگاه شدم .


امروز دیگر فرق میکرد روز های دیگر تا دا نشگاه در ذهنم در س ها ی گذشته و آمادگی درس های جدید را سرو زیر میکردم اما امروز تنها آروزی دیداری دو باره آن پری را داشتم



 


 .


در هر را بندان ترا فیک فکر می کردم کسی از گلویم گرفته نفسم را در میاورد چون می خواستم هر چه زود تر به دانشگاه برسم .


خوب این انتظار پایان یا فت من هم دوباره به در دانشگاه رسیدم از موتر پیاده شده منتظر آمدن آن دختر بودم از ساعت 7الی9 همان جاه چشم به را ه ماندم اما از ان پری رویایی هیچ خبری نبود ساعت اول غیر حاضر شدم چون دوست ها و همصنفی هایم مرا را در بیرون از دانشگاه دیدن هر کدام فقد همین یک سوال را می پرسیدن که در این جا چرا ایستاده ای ؟


!


به سوال آنهاجوب نداشتم ساعت دوم به صنف رفتم استاد مصروف تدریس بود اما من غرق در خودم


خواب این حالت و انتظار من بیشتر از ده روز طول کشید.


هر روز دچار تغیراتی زیادی می گردیدم


رشته آن زندگی منظم و خوبم با گذشت هر روز از چنگ دستامن رها میشد از واقعیت ها دور شده راهی یک دنیایی خیالی شده بودم دیگر جز دیداری آن پری رویایی آروزی نداشتم


 


گاهی حدس هم نزده بودم که چنین روز را خواهم دید آروز های بی شمارم فدای یک آرزوی دیگر خواهد شد.


در صنف حاظری میدادم اما توجهی به درس نداشتم از دوستانم دور شده گوشه گیر گشتم چون می خواستم


  تنها با خیالاتم باشم در قلب ,ذهن و چشمانم جز آن دخترچیزی دیگر نمانده بود


 زنده گی ام کاملا" عوض گشته بود


بعد از روز های زیاد انتظار وقتی از دانشگاه رخصت شدیم


سوار موتر شدم ناگهان چشم که از انتظار دیدنش خسته شده بود به بار دوم به آن دختر افتاد او نیز سوار موتر بود


 


ادامه دارد.


 


 



About the author

160