قسمت سوم از بخش خانه همسایه

Posted on at


بخش سوم 


 


تو شعارهای پر زرق و برق و لبخند های متظاهرانه ای را می بینی و می شنوی که برای باج خواهی از جامعه جهانی جیب های کلانی برای خود دوخته اند و تو نمی توانی با انگشت هایت محاسبه کنی و در چرتکه ذهن ات رقمی را بگنجانی که بهای نفس های توست که در خاک همسایه کشیده ای.


به دور و برت نگاه می کنی...دیگر چیزی برای باختن نداری. خسته ای از بس که راه رفته ای و زیر قدم هایت صدای خرد شدن و شکسته شدن غرورت را شنیده ای و خسته ای از تلاش کاذبی که هرگز نتوانست به چهره ات و به صدایت نقاب خودی بزند و لحن خودمانی بگیرد...خسته ای و می خواهی حالا که بزرگ شده ای و غم هایت بزرگتر از تو، کوله بار به دوش به خانه ات برگردی، هر چند که انصاف را از کف نداده و لبخند ها و مهربانی های جسته و گریخته را هم در صفحه خاطراتت پر رنگ و خوانا می نویسی، اما باید برگردی...چه اگر بیشتر بمانی، این درد ها دیگر در قامت تو جا نمی شوند...از قد و اندازه ات خیلی بزرگتر اند و تو زیر کدام محنت می خواهی بیشتر خودت را پنهان کنی



 


به خانه ات باز می گردی، هر چند هنوز هم که هنوز است هر روز صدای وهمناک انفجار گوشه گوشه سرزمین ات را از هم می درد و برای بلعیدن تکه های تن زنان و مردان و کودکان این خاک دهان باز می کند، اما تو می خواهی بر گردی ، هر چند که سر پناهی نداری و برای زندگی دوباره، همه چیز را باید از نو آغاز کنی، اما آن جا دیگر تو را غریبه نمی خوانند. خودمانی ها درد های یکدیگر را بهنر درک می کنند. می روی تا دست در دست هموطنانی که قامت شان زیر آوار جنگ و تهاجم خمیده است



 


تقدیر تازه ای را برای خود رقم بزنی...اما ای کاش درد بشود... ای کاش بازگشتن و به چشم های دردکشیده مردم ات نگاه کردن کار ساده ای باشد. آن ها به سوی تو دست دراز می کنند و یاری ات را می طلبند که پس از این همه سال، برای دوای دردهای شان چه مرحمی با خود آورده ای...می پندارند که امده ای تا به شب های پر ازدحام شان چراغ بیاویزی و تو جز دست های تاول زده خالی،چیزی نداری که در دست های آنان که پر از خراش های زندگیست، بگذاری...



دست هایت خالیست ...آن قدر خالی که حتی از تعارف شان هم به نشان احترام خجالت می کشی...درد تو حالا بزرگ تر می شود...شرمنده ای که باری می شوی به روی شانه های زخمی ای که برای بال شدن دست های تو خواب پرواز دیده بودند...تو باید درد هایت را در پشت پلک هایت پنهان کنی و نشنوی که اگر به تیر ملامت ات می زنند که پس این همه سال چه می کردی؟....  و تو آیا می توانی پاسخ  داد که در طول این همه سال همه جا آخرین نفر بودی...ته صف نانوایی...ته صف سرویس...آخرین نفری که می تواند داکتر را ببیند، حتی اگر از درد به خود بپیچی، باز هم آخرینی...وحالا که باز گشته ای چگونه می توانی در میان این همه مردمان دردمند سر بلند کنی و بگویی که اگر شما یک بار مرده اید، من چندین بار مرده ام و چه کسی می تواند بفهمد که چند بار مردن یعنی چی وقتی همه جا آخرین نفری هستی که می توانی حضورت را اعلام کنی.؟؟!



 



About the author

FalaqTC

Falaq training center Falaq training center is the academic which has been founded in Herat city By Ahmad Farhad Alakozay in 20/4/2013 Teaches English and Computer Its English program is teen months program which prolongs comprehensive grammar-1 different words sits-2 Newspapers and Topics_3 Speaking and conversation_4 5-Group conference 6-…

Subscribe 0
160