گم کردن پیک نیک

Posted on at


یه زمانی جایی که ما زندگی میکردیم گاز نداشت .بخاری و چراغ نفتی داشتیم.برای پخت وپز باید پیک نیک میداشتیم واونو هر سه روز میرفتیم پرش کنیم.


یادش بخیر با بچه محلا میرفتیم ,4 یا 5 نفر میشدیم بعدش حرکت به سمت محل پیک نیک پرکنی. اطراف اون محل زمین خاکی زیاد بود.همیشه یکی رو میزاشتیم سر صف که مواظب پیک نیک ها باشد وبقیه میرفتیم سراغ بازی.یادم نمیره اونروز نوبت من بود که وایستم ومواظب باشم,چقدر بد بود حس اینکه تنهایی باید مرقب 6 تا پیک نیک باشم وبا جلو رفتن صف اینها رو جابجا کنم. در همین فکرها غرق بودم.


نیم ساعت از نگهبانیم نگذشته بود که یکی پیدا شد گفت چرا نمیروی با دوستانت بازی کنی ؟


من؟ 


من شیفتم رو ترک نمیکنم!


,با خنده گفت برو نترس من مواظب اینها هستم. اولش کمی به او شک کردم اما او دوباره گفت برو خیالت تخت من مراقب هستم وهر وقت نوبت شما شد صدایتان میکنم.


اقا من هم مثله یک تیر شلیک شده به سمت بچه ها رفتم.همیشه ساعت 8 صبح میرفتیم تا 11 ظهر بیشتر طول نمیکشید وبرمیگشتیم.


یک ساعتی گذشت که هیچ خبری نشد با خودم گفتم بروم شاید صفم رسیده باشد.وقتی رسیدم ,دهانم اندازه یک کوه باز شد.


خدایاچرا مغازه پیک نیک پرکنی بسته است؟


به دور خودم یک نگاهی انداختم کسی نبود,عرقی سرد به روی بدنم نشست.با کمی ترس و گلوی بغض کرده داد زدم بچه ها پیک نیکی بسته وپیک نیک ها نیست.


تا اینرا گفتم مثله این میماند که فیلم  درحال پخش را puese بزنی.


بچه ها باتمام سرعت خودشان را رساندند.حالا بگذریم که چقد کتک کاری کردیم وچقد بهم فحش دادیم به هم.


با یک ترس سنگین وارد خانه شدم ,سریع کیف وکتابمو ورداشتم فرار به سمت مدرسه.


عصر تو راه خونه بازم دوستامو دیدم اونا یک کتک حسابی خورده بودن واز دست من حسابی عصبانی.


بعد کلی جرو بحث با اونا رسیدم خونه,جرات خونه رفتن نداشتم.نشستم کنار در توی کوچه.همش بغض میگرفت گلومو.


هوا تاریک شده بود


یهو یکی گفت پشت در  موندی,؟


سرمو بالا کردم دلم,خدانکنه چشمتون روز بد ببینه,چنان دلم لرزید که همونجا گریم گرفت.هرچی بهونه و دروغ حاضر کرده بودم که بگم کلا یادم رفت.


مادرم بود!


گفت پاشو برو توخونه


رفتم تو خونه .خودمو واسه یه کتک درست وحسابی اماده کرده بودم که یه صدای گفت احمق چرا پیک نیکو ظهربا خودت نیاوردی؟


برگشتم  که دیدم داداش بزرگمه.اومد یه مشت زد تو سرم گفت ازبس خنگی.


گفتم خنگ؟


گفت اره .ادامه داد ادم مدرسش دیر میشه که نباید پیک نیک رو به امان خدا ول کنه.منو مجبورکردی که بعد ازظهر برم پیک نیک رو بیارم.


وای خدا چقد خوشحال شدم.


اون شب کتک نخوردم ولی بعدا قضیه که لو رفت یه تنبیه شدم در حد بوندیس لیگا.


*علی ازاده*




About the author

ali-azade

دانشجوی رشته معماری
علاقه به شعر-موسیقی- عکاسی- مستند سازی

Subscribe 0
160