مجرم من نی مادرم بود

Posted on at


نا وقت شب بود


کوچه ها سراسر تاریک غوغو سگ ها چار اطراف کوچه ها را به شور آورده بود


.جمیل که از خانه ای یکی از دوستانش بر میگشت آهسته آهسته با خود زمزمه میکرد و از کنار قبرستان های آن منطقه عبور میکرد که از دور در میان غوغو ده ها سگ ویلگرد صدای گریه ای طفل را میشنود اما توجه نمیکند با خود میگوید شاید به نظرم آمده باشدچون در مسیر که او روان بود جزسگ های ویلگرد هیچ کس دگر به چشم نمی خورد



 سرش را پایان انداخته روان بود که صدای گریه ای طفل بلند تر و نزدیکتر میشود جمیل وحشت میکند وجا به جا می ایستد از ترس وجودش به لرزه میاید در تصمیم گرفتن دچار تردید میگردد که آیا نزدیک آن طفل برود یا خیر


با خود میگوید در این ناوقت شب این طفل اینجا چی میکند؟


هیچ کس دگر هم به نظر نمیرسد !


اما با گذشت هر لحظه طفل نارمتر میشد بلاخره جمیل صد دل را یک دل نموده با وحشت و حیرت نزدیک آن طفل میرود در هر قدم بالای قبر های کهنه و فرسوده پا میگذارد تا به آن طفل نزدیک میشود


سگ ها چنان شور و غوغا را بر پا کرده اند که گویی این ها همه امشب به حال این طفل معصوم گریه دارند طفل در بین قبر های کهنه و سگ های ویلگرد با تن برهنه ناف زخمی که خونش جریان داشت در چادر پیچانده افتیده بود


 


این طفل تازه به دنیا آمده این طور کدام جرمی را مرتکب شده بود که با چنین حالت اورا رها کرده بودند تا جزایش را بیبند؟!


حتا یک حیوان وحشی چنین کار را نمیکند


 شاید دآن طفل مظلوم نتیجه ای گناه مادر خود بوده که آن مادر بی عاطفه ای خدا نا ترس جزایش را به طفل خود داده بود بخاطر نجات از بد نامی او را اینجا رها کرده و رفته


 


خوب جمیل طفل را به آغوش نموده به خانه ای خود میبرد اما فامیل جمیل با آوردن آن طفل به خانه سخت مخالفت نشان میدهند واز جمیل میخواهند که طفل را از جای که آروده دوباره رها کند چون میگویند این طفل نا جایز است و سبب بد نامی خانواده ای ما میگردد


طفل بی خبر از اشخاص ظالم و خودخواه این دنیا از گرسنگی و درد شدید میتپد و مینالد وضع طفل بدتر میشود 


جمیل آن را به یکی از شفاخانه های شهر انتقال میدهد و آن طفل بی کس بعد از نیم ساعت دوباره چشم از این دنیایی ظلم و وحشت می بندد


نویسنده آرزو.



About the author

160