رهایم مکن

Posted on at


هوا کاملا تاریک شده بود سوزو سرما درجانش نفوذ کرد  دست و پایش کرخ شده بود صدای سگهای بر وحشتش می افزود نگاهی به ساعتش انداخت حدود 12 شب بود از کسی خبری نبود می دانست که باید منتظر حوادث آینده باشد. شروع به قدم زدن کرد کم کم به فکر افتاد راه خاصی برای خودش پیدا کند اما هرچه تلاش میکرد کمتر موفق می شد هیچ راه خروجی نبود.



سرما کم کم بر او غلبه کرد و از خستگی خوابش برد.


لگد محکمی به پهلویش خورد و درد در سراسر بدنش منتشر شد مثل فنر از جا پرید چشمانش درست نمی دیدند اما به نظرش رسید صبح زود است باد خنکی که می وزید به صورتش خورد.



هنوز از جایش تکان نخورده بود که به طرف بیرون هل داده شد..


با سر به بیرون پرت شد و روی زمین افتاد .آرام سرش را بالا گرفت نگاهش روی اولین نفر ثابت ماند همان مرد دیشبی بود او را نمی شناخت .نفر دوم به نظرش آشنا آمد اما نفر سوم....خدا یا



آنها دستانش را محکم گرفتند و از او خواست حرفهای آلوده بزند تا شهوت آنان بر انگیخته شود تا آن حس کثیف در وجودشان شعله ور شود که آنگاه از عالم هستی بیرون گشاید و...



دیگر نمیخوام بگویم!



TAGS:


About the author

160