داستان کودکی

Posted on at


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ! پیرمردی بانواسه کوچکش در دهکده ای در کلبه چوبی نزدیک جنگل بادام زندگی میکرد . پیرمرد هر روز صبح بانواسه کوچک خود که نامش زهرا بود به چیدن بادام میرفت وبادام ها را جمع آوری کرده وزمستان آنهارا به شهر برده ومیفروخت وبا پول آن برای خود گندم وبرنج وبعضی وسایل خانه میگرفت .امسال نیز مانند دیگر سالها پیرمردبادام هارا جمع آوری کرده وبا نواسه اش عزم شهر نمود اما زمستان امسال بسیار سرد بود ورفت وآمد در شهری بزرگ وپهناور برای زهرا و پدر بزرگش دشوار بود اما آنها راه دیگری نداشتند بادام هارا به شهر برده تا بفروشند . روز بسیار سرد وبرفی بود زهرا بسیار خنک خورده بود ودایم به پدر بزرگش میگفت برویم هوا سرد است ولی پدر بزرگش با مهربانی وصبر تحمل اورا دل داری میداد ومیگفت ناراحت نباش انشا الله این بادام هارا میفروشیم وبه خانه باز میگردیم و بلاخره برای بادام هایشان مشتری پیدا شد ودر حالی که پیر مرد با مشتری صحبت میکرد چشم زهرا به یک کتاب نقاشی افتاد و زهرا رفت تا از نزدیک کتاب را مشاهده کند . کتاب زیبایی بود وزهررا دلش میخواست این کتاب را داشته باشد . امااو میدانست که پدر بزرگش پول زیادی ندارد تا برایش این کتاب را بخرد . بلاخره پیرمرد بادام هارا فروخت ومیخواست که همراه با زهرا به بازار خریداری برود .ناگهان متوجه شد که زهرا نیست صدا کرد زهرا ! زهرا ! کجایی بابا , صدایی نشنید پیرمرد بسیار غمگین شد وناراحت بود از اینکه از نواسه عزیزش درست مرقبت نکرده بود و او هم گرسنه وتشنه با دست وروی یخ زده کجا رفته باشد . وزهرا هم متوجه شد که خیلی از پدر بزرگش دور شده است وبدون اجازه او به این دکان آمده است .بسیار ترسیده بود وگریه میکرد وپدر بزرگش هم همه جارا به دنبال اومی گشت ونشانه های اورا به همه میداد ومیگفت که اورا دیده اید . ولی کسی جوابی نمیداد .پیرمرد مأیوس شد وبا شانه های افتاده ولباس های پینه زده وکفش هایی پاره ماندن در این سرما بسیا ر دشوار بود ناگهان از دور متوجه شد که دختری در گوشه ای نشسته و گریه میکند ,نزدیک ونزدیکتر رفت آری ! زهرای خرد سالش است که بسیار ترسیده وگریه میکند پیش او رفت ونشست دستانش را بلند کرد وخدارا بسیار سپاسگذاری کرد وبعدا دستش را بر سر نواسه اش کشید وگفت دخترم زهرا جان ! زهرا سرش را بلند کرد واز خوشحالی زیاد خودش رادر آغوش پدر بزرگش انداخت وگفت : پدر بزرگ مرا ببخش ! که بدون اجازه ات از کنارت دور شدم دیگر تکرار نمیشود پدر بزرگش هم گفت توهم مرا ببخش که تورا در این سرما گشنه وتشنه نگهداشتم وگفت چه چیز باعث شد تا اینجا بیایی زهرا به طرف کتاب اشاره کرد وپیرمرد گفت دختر کوچکم این کتاب را برایت میخرم اما باید قول بدهی که دیگر بدون من هیچ جا نروی تا گم نشوی زهرا بسیار خوشحال شد واز پدربزرگش بسیار تشکری کرد وبا خوشحالی هردو به طرف خانه برگشتند .



About the author

TaiebaAmiri

Taieba Amiri was born in Herat,Afghanistan. she is student in Hozakarbas high school.

Subscribe 0
160