دختر محکوم

Posted on at


 


در دور دست های یکی از ولایات افغانستان بعد از پرس و پال جویان شدن آشنائی وگفتگو با فامیلی،  دختری آن داستان زندگی خود را چنین گفت: اسم ام زرغونه از ولایت پکتیا بوده و در یکی از مناطق شهر کابل بدنیا آمدم فامیل کوچکی داشتیم و به قسم عام زندگی میکردیم یک خواهر بزرگتر بنام زبیده و دوبرادر بنام های غورحنگ و زرغون داشتم که برادر هایم متعلم بودند و درس میخواندند من و خواهرم با مادرم در خانه بودیم پدرم هم یکی از کارمندان وزارت حج و اوقاف  بود و یک شخص متعصب  برابر با اصول شریعت و هم ملا امام مسجد منطقه که در آن زندگی میکردیم بود



 من و خواهرم را از صنف پنج به بالا نگذاشت تا مکتب خود را ادامه بدهیم و میگفت زن بر خانه ساخته شده نه بر مکتب ، بیرون رفتن زن در شریعت  اجازه نیست  باید در حجاب زندگی کنیم درحالیکه من در سر خود خیالاتی را میپرورندم و با خود میگفتم که درس های خود را تمام کرده ،رشته  مورد علاقه خود را میخوانم و مثل دختر ها وزن های دیگر در پست خوب ایفا وظیفه مینمایم



 مگر دست سرنوشت بالای همه رویا هایم آب ریخت و نگذاشت به آنچه میخواستم برسم ،بلکه به سوی یک زندگی کشاند که، زندگی در قید به مراتب بهتر از زندگی است که من در حال حاضر سپری میکنم


 به امیدی زندگی میکردم که روزی کسی پیدا شود دست مرا گرفته و مرا به شهر رویا هایم همراهی کند و در کنارم ایستاده و به هر آنچه میخواهم برساند و بتوانم به مثل یک زن بجای رسیده و فهمیده در امورات زندگی عمل کرده بتوانم و یک عضو فعال از جامعه خود باشم اما چنین نشد



 یک روز وقتی پدرم به خانه آمد بسیار خوش بنظر میرسید و شب  بعد از صرف نان بسوی من خندیده و گفت: زرغونه تبریک باشد نامزد شدی مادرم پرسید چطور با کی پدرم گفت پسر را کاکایت برایت پیدا کرده و گفت یک بچه باادب و کاریگر است از خانواده پولدار و زمیندار هستند پدرم نظر به گفته های کاکایم و احترام که به او داشت مرا با او نامزد کرد 


 همینکه شنیدم دنیا بر سرم چرخید نمیدانستم کجا ام چه میکنم و چه بگویم جز صبر راه دیگری نداشتم همان بود که سه ماه بعد آنها آمدند مرا عروسی کرده با خود به یکی از قریه های ولایت پکتیا برد



 بجایئکه که اگر سوال آبرو عزت خانواده ام نمیبود دراین جا زیستن و زندگی کردن تحمل ناپذیر است و خود را از بین بردن بهتر از آن است که زندگی  در نزد چشم هایت ادر حال از بین رفتن ببینی


حال در میان فرهنگ افتادیم که لباس پوشیدن ، غذا خوردن ، کار کردن و خلاصه زندگی ام به خواست شوهرم است . اینک هشت سال است که با کار های شاقه و شکنجه های فامیل شوهرم در این جهنم زندگی میکنم مادر چهار طفل هستم و به امید اطفال خود هر روز را در پی روز دیگری سپری مینمایم و در انتظار همینم که اگر شود روزی کسی پیدا شود تا به این دختر شکسته ، خسته کمک کند



کسی باشد که به مفکوره های من احترام بگذارد و  درک کند ، مرا به اهدافم برساند گرچه خیلی دیر است اما میخواهم ببینم تا این چرخ زندگی یکبار دیگر به کدام سمت میکشانم 




About the author

160