چیزیکه شاید برای شما هم اتفاق بی افتد

Posted on at


روزی روزگاری در یک جای از این کره خاکی یک پسر به همراه مادر خود زندگی میکرد این پسر یک مریضی خطرناکی داشت یعنی سرطان و بلاخره هر روز از زندگی سیر و سیر تر میشد اما به خاطر گفته های مادر خود معاینات خود را انجام میداد و گفته مادر خود را رد نمیکرد خلاصه خیلی غمگین بود حتی اینکه خنده کردن را یاد نداشت و از زندگی دل سرد شده بود . داکتر ها هم به هر طریقی که بود کوشش میکردند تا اینکه این پسر خوب بشه اما خود پسر نمیگذاشت داگتر ها هم مجبور شدند یک دختریکه خودش هم به مریضی سرطان مبتلا بود به پیش پسر روان کنند تا اینکه شاید به خرف این قبول کرده و با سرطان بجنگد. دختر: شما چی مشکل دارید؟ پسر: من یک مریض سرطانی هستم. دختر: معلوم میشود که شما خیلی به زندگی امید ندارید؟ پسر: نه ! دختر: پس چرا معاینات خود را پشت سر هم انجام میدهید؟ پسر: به خار مادرم. دختر: خوب است که شما به حرف یکی میکنید. پسر: شما اینجا چیکاره هستید چونکه همه شما را میشناسند؟ دختر: من هم یک روز مثل شما بودم یعنی سرطان داشتم اما توانستم با سرطان مبارزه کنم و بر اوغلبه شوم. پسر: درمان سرطان تنها به معالجه خوب کار دارم نه به خود آدم. دختر: نه فقط نصف به درمان ربط دارد. پسر: نصف دیگر چه؟ دختر: هر وقت که اماده شنیدن بودید باز میگویم. این هم شماره من است. بعد از چند روز پسر خیلی فکر میکند و به دختر زنگ میزند و میگوید که من آماده شنیدن هستم. دختر هم راهای از جمله: ورزش کردن، مطالعه کردن کتاب های پند آموز، راهای نزدیک شدن به خدا، شکر کردن از خدا و................ را مرحله به مرحله به پسر توسعه کرد بعد از تمام این کار ها پسر میره آزمایش میده میبینه سرطان نداره و خیلی خوشهال میشه. پسر: یک حرف بگم؟ دختر: بفرمائید؟ پسر بعد از خیلی من من کردن: از وقتیکه شما به من تمام این راها را نشان دادید تصمیم گفتم که ووقتی خوب شدم از شما خواستگاری کنم. دختر هم بدون گفتن چیزی میرود. دختر چند روز دیده نمیشود یعنی به سر کار هر روز خود نمیامد و خلاصه پسر هم وقتی میفهمه دختر نیست مثل روزای قبل غمگین و افسرده میشه. یک روز که پسر به خانه تنها است زنگ در خانه زده میشود و میرود در را باز میکند و یک مرد را میبیند و این مرد به پسر میگوید که من همکار همان دختر هستم و میگوید که من از طرف یک خیریه آمدم که مخصوص برای بیماران سرطانی است. بهتره که برویم به دفتر با هم حرف بزنیم. وقتی به دفتر میرسند همکاران دختر را میبیند و پسر به آنها میگوید که دختر کجاست؟ همکار دختر به پسر داستان دختر را میگوید: همکار دختر : دختر در یک حادثه ترافیکی تمام فامیل خود را از دست داده بود دختر هم تمام مال و اموال خود را جمع کرده و به یک خیریه کمک میکند که این خیریه کمک به بیماران سرطانی است. پسر ( عصبی ) : چری او نیست چری با احساسات من بازی کرد؟ همکار دختر : چونکه خودش هم سرطان دارد و دارد میمیرد. پسر هم آدرس دختر را پرسان میکند و به دیدن دختر میرود. وقتی دختر پسر را میبیند : دختر : تو اینجا چی میکنی ؟ پسر : آمدم تا ازت خبر بگیرم. دختر : بهتر است که بری چونکه من یک مریض سرطانی هستم و زود میمیرم. پسر : پس چری به من دروغ گفتی؟ دختر : چونکه نمیخاستم که روحیه خوده از دست ندید. پسر : منم آمدم تا اینکه به فرشته نجاتم کمک کنم. دختر : نه ! من میفهمم که خیلی زنده نیستم خواهش میکنم که من را فراموش کنی. پسر : اما من میفهمم که بهتر میشی. خلاصه دختر توافق میکند وهر دوی آنها صحتمند میشوند و تا آخر عمر خود با هم به خوبی و خوشی زنده گی کردند و تا آخر عمر خوشبخت خوشبخت شدند.                                                                                                  آمنه اکبری 



About the author

amenehakbary

I am Ameneh Akbary i was born in Herat Afghanistan I'm student of Amir Shire Ali high school of eleven class I like wort the studied and work by computer my favorite colur is blue and black the subjects wich I love Mathimatic,Physic,Islamic historic, And now i live in Herat…

Subscribe 0
160