قدم های خیس

Posted on at


دارم قدم میزنم در یک خیابان خیس با نم نم باران، کفشاهایم کاملاً خیس شده کمی هم در گل و لای خیابان فرو رفته چراغ قرمز راهنمای خیابان روشن است یعنی باید ایستاد. می ایستم و به زمین نگاهی می اندازم گره کفش هایم باز شده خم میشوم تا ببندمش اش ولی در عین خم شدن به این فکر میکنم که گره های سرنوشت ما رو کی میزنه چه کسایی درزندگی ما مشکل سازاند یا چه کسایی گره ها رو باز میکنن.همیشه فکر میکنیم که گره ها رو تو کار و بارمون مردم میزند میریم پیش مولا میریم پیش فال گیر بعد حرفهای خرافتی اونا رو قبول میکنیم میگی فلانی گره زده ولی هیچ وقت فکر کردین که در هر گره زندگی که تا حالا داشتین همیشه خیری بوده و خدا همیشه به فکرت بوده. گره های کفش خودمو تو بچگیم مادرم میزد و به مدرسه میرفتم با یک کوله پشتی پر از خوراکی و خیالی راحت که هیچ مشکلی پیش نمیاد و وقتی که بر میگشتم خونه همون گره سخت و ماردم باز میکرد.میگن مادر جاش تو بهشته هیچ کی قبول نمیکنه کسایی که هم قبول میکنن هزار تا دلیل میارن همون جوری که مادرمون گره میزد همون جوری هم گره ها رو باز میکرد



حالا به یه جایی رسیدم که اگه گره تو کار و سرنوشتم هست حتما اون بالایی که گره و زده خودشم باز میکنه خیلی مهربون تر از آدمایی هست که درکنارته چون هیچ وقت از پشت خنجز نمیزنه و همیشه هوا تو داره ولی ماییم که یا منکراشیم یا اصلا میگیم وجود نداره ولی وقتی که به کوه بن بست میخوریم میگم نه هستی کمکم کن ولی وقتی کمکم کرد دوباره یادمون میره، واقعا فک میکنم خیلی بی معرفتیم.



 تو زندگی مون همیشه به چیزای منفی فکر کردیم مثلا داری کار میکنی یه هوی بیکار میشی زمین و زمون و فحش میدی و به خدا بد و بیرا میری ولی هیچ نمیدونی که یه در دیگه ای بازه تمام نا امیدی افسردگی یا گم بودن مون تو جامعه همش قافل بودن ما از یاد خدایی هست که همیشه به فکرته و میخواد دست تو رو بگیره ولی ما چون الان به قول خودمون روشن فکر شودیم نمیتونیم درست تصمیم بگیریم آخه روشن فکری رو به مردم های خارج میبینم و فرهنگ خودمون و گم کردیم البته شما رو نمیدونم ولی خودم یا کسایی هست همه چیز و به لحاظ زرق و برق اونو دوست دارند. نمیگم بده نه ولی انسانیت آدم خیلی مهم تر هرچند ما همین الان مثل گرگ شدیم به هم نوع خودمون هیچ وقت کمک نمیکنیم به قول یارو حس اش نیست چرا چون تو یه جامعه ای هستیم که یک مون گره دو هست و همیشه ترس از آینده کاری کرده که همه لذت های خودمون رو فراموش کنیم.




About the author

160