بابا

Posted on at


بسم الله الرحمن الرحیم


چند روزی بود منتظر و چشم به راه بودم,هر وقت صدای در را می شنیدم فکر میکردم که برگشته است .
اما هر دفعه مثل همیشه ضد حال میخوردم.
دوستش می داشتم بیشتر از همه حتی بیشتر از خودم.
دیروز عمو پست چی ,نامه یی را برای مادرم آورد .نمی دونم نامه از کی بود فقط میدیدم مادر هنگام خواندن نامه گریه میکرد.
امروز که از خواب بیدار شدم مادر خانه نبود ,اولین بار بود که بدون گفتن از خانه خارج شده بود.
از خواهرم پرسیدم ولی جواب درستی را به من نداد .
بازم صدای در شد,بدون این که کفش هایم را پایم کنم دویدم در را باز کردم این بار خانواده ی عموم بودن همشون لباس مشکی پوشیده بودن.
راستش یکم ترسیدم .تعارف کردم آنها را به خانه .
به عکسی که روی دیوار اتاقم بود خیر شده بودم ,نگاه می کردم و حسرت با او بودن را میخوردم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
مادرم آمد .چشماش خیلی قرمز بود ,گویا چیزی را از دست داده بود
ازش پرسیدم :چی شده ؟با صدای گرفته گفت:دیگه از دستش دادیم.
گفتم چی رو؟
گفت :بابا را
یک دفعه احساس کردم دنیا جلو چشمام تیره و تار شد.
به یاد استاد دری خود افتادم که می گفت:بابا آمد


بابا نان داد.
بابا از بیرون آمد.
ولی بابای من برای همیشه رفت ,همیشه
و حسرت دیدنش به دلم ماند.
رفت پیش خدا
انا الله و انا علیه راجعون



About the author

160