نیمه تلخ

Posted on at


سرت را بین دستانت میگیری و انگشت هایش را به طرف موهایت هدایت میدهی  اما نمیشود ،اینبار سرت را به دیوار میکوبی میخواهی عقلت سر جایش بیاید،اما نه نمیشود، میخواهی تلخ باشی ،با چشمانت اطراف اتاق را جست و جو میکنی. کت سیاه رنگش را میبینی، از جایت بلند میشوی،به سمت کت میروی و دستت را درون جیبش میکنی ،پاکت سرخ رنگ سیگار را بیرون میکشی و دوباره به سمت تخت خوابت میروی و سیگاری روشن میکنی.موبایلت را برمیداری 


ساعت 11 شب  و تاریخ اخر ماه را نشان میدهد،از این تاریخ خوشت نمی اید،بدنت به شدت درد میکند،میخواهی تکه تکه شوی و بعد از تکه تکه شدنت در گوشه و کنار همین اتاق جای بگیری شاید به ارامش برسی اما نه دردت بیشتر میشود فکر میکنی از قسمت پایین کمرت درد به طرف سرت راهنمایی میشود دوست داری از سرت بپرد بیرون اما نه همان جا ،جای میگیرد و مدام در حرکت به طرف دیگر اعضای بدنت هست.زانوهایت را در بغل میگیری و سیگارت....سیگارت  به تهش رسیده،خاکسترهایش را از روی زانویت پس میزنی،همیشه درد ماهانه پریودت ازارت میدهد و بیشتر از او احساساتت،افسرده ای  شاید نیاز به کسی داری که بنشیند کنارت و نوازشت کند، دستت را روی بدنت میکشی،چشمانت را میبندی اما فقط اشک است و باز هم اشک،به سمت تلفنت میروی  و شماره اش را میگیری.باز هم خاموش......خاموش



به طرف اتاق نشینمن میروی، به طرف دروازه میروی، به طرف پنجره میروی، پرده را کنار میزنی اما باز هم هوا تلخ است و همه جا سکوت


.


تلوزیون را روشن میکنی ،فیلم مورد علاقه ات را میگذاری،سیگاری روشن میکنی،به صفحه سیاه تلوزیون خیره میشوی،قوطی سیگار خالی شده،دستت را روی کمرت میگذاری و خودت را میفشاری میخواهی نباشی نیست شوی تلخ شوی


چشمانت را میبندی میشماری ، به عدد بیست که میرسی بلند بلند تکرار میکنی20،19،18،17،16،15،14،13،12،11 دیگر نمیتوانی ،فریاد میزنی،گریه میکنی باز هم گریه میکنی


با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار میشوی، بلند میشوی ،چشمانت تار میشود تعادلت را حفظ میکنی به طرف اتاق خواب میروی، او ارام خوابیده و مسیرت را به طرف تشناب تغییر میدهی به صورتت اب میزنی به چشمان تلخت نگاه میکنی دیشب گریه کردی  در اینه او را میبینی که با چشمان خواب الود نگاهت میکند


فریاد میکشی....باز هم فریاد میکشی دستت را به طرف اینه دراز میکنی بدم می اید بدم می اید از تو بدم می اید ،از خون، از درد ،از سیگار، از پنجره ،از اینه،


گریه میگنی باز هم گریه میکنی لبخند میزند صورتت را دور میدهد و در اغوش میگیرد،نوازشت میکند


به طرف اشپزخانه میروی و چای را اماده میکنی،صدای اهنگ مورد علاقه ات بلند میشود از پشت سرت می اید و دستش را دور کمرت حلقه میکند ،تو نفس ارامی میکشی و او گونه ات را میبوسد


روی چوکی مینشیند وبرایش چای میریزی


به طرف اتاق خواب میروی به طرف اینه میروی به طرف عطر میروی به طرف لبسرین سرخ رنگ میروی و لبخند میزنی و اتاق را ترک میکنی...




About the author

minarezaee

مینا رضایی متولد 1990 در کابل،افغانستان زندگی میکند .

Subscribe 0
160