لهیبم ، اما لهیب زمان آبم کرد

Posted on at


 

در یک شهر کوچک و بی دغدغه زندگی کودکانه خود را پیش میبردم زندگی پیش میرفت من هم داشتم از این ایام با جمعی از دوستان و هم سن و سالان خود لذت میبردم، پدرم با تلاش های خسته نا پذیر خود همیشه سعی میکرد ، ما را  خوش نگه دارد این تلاش او را هیچ وقتی نمیتوانم فراموش کنم . چند سالی گذشت یک روز از خواب بیدار شدم مثل روز های قبل اما این روز متفاوت بود ، این روز تلخ ترین تجربه زندگی خود را دیدم باورم نمی شد فکر میکردم خوابی بدی میبینم ذهنم کار نمیکرد اما نه

این بار زمان تصمیم خود را گرفته بود ،بد ترین تصمیم را گرفته بود، پدرم در یک حمله قلبی جان خود را از دست داد بزرگ ترین حمایت کننده خود را از دست داده بودم حتا فکرش هم تحمل ناپذیر است

پدرم رفت ،پدرم پشت زمان ها خوابید پدرم وقتی  مرد مادرم بی صدا از خواب بیدار شد، پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند

پدرم رفت اما مرا تنها با این همه زشتی های دنیا ماند ، من باید پدر میشدم برای فامیلم ،با جور زمان باید سازش میکردم ، هر چند سن و سالم تقاضا این مجبوریت را نمیکرد اما چاره نبود نمیتوانستم از این مسولیت فرار کنم ، میخواستم حداقل چند سال دیگر پدرم را با خود داشته باشم تا از ایام طفلیت خود لذت ببرم ، اما خداااااااااااااااااااااااا ، خدا که خود را عالم میداند ، خدا که خود را قادر میداند ، برایم نشان داد قدرت خود را

بعضی وقت ها فکر میکنم که خدا  برای گرفتن امتحان خود مرا بدنیا آورده است ، اما چقدر امتحان ، به چی حد ازمایش

خدایا!!!! خسته شدم از این قدر امتحان ، خدایا خودت واقعا به خدایی ات  افتخار میکنی ، خدایا اگر من به جای تو میبودم این را افتخار نمی دانستم 

تو خود شاهدی که نزدیک ترین اقاربم سیلی دوستی خود را بر روی نازک ام زدن

تو خود میدانی که من به این امتحان خیلی کوچک و معصوم بودم ، ایا حقم نبود که مثل هم سن و سالان خود بازی کودکانه خود را کنم ، قرار امتحان من و تو میبود به فردا

 هیچ چیز برایم درد آور نبود فقد از یک چیز شکوه دارد ، چرا انسان های حیوان صفت را در زندگی من قرار دادی این بزرگ ترین رنج و درد بود که برایم دادی وقتی قرار بود من و تو با هم آزمایش را پیش ببریم این را لازم دانستی که چنین اشخاص را سد راه امتحان من قرار بدی

خداوندا! تو خود گفتی که زندگی بعد از مرگ هست و منکر آن از محدوده بندگی من خارج میشود، من نمی خواهم از محدوده بندگی خودت خارج شوم ، اما این بنده کوچک ات یک خواست کوچک هم دارد، امروز پدرم را از خواب دایمی برخیزان و ریشه های شک را در وجود من محو کن ، آن زندگی بعد از مرگ را که در اخرت گفتی ، میخواهم در این دنیا برایم نشان بدهی ،امروز پدرم را برخیزان نه بخاطر خودش نه بخاطر خوبی هایش به بخاطر بدی هایش ، صرف بخاطر این که من امروز بیدون او بی نهایت تنهایم ، امروز بیدون پدرم خود را ناقص فکر میکنم 

خداوندا!! امروز بخاطر منی معصوم و آن طفل سه ساله که مهربانی پدر را ندید ، پدرم را برخیزان

 

 

 

 



About the author

160