فرق ما و غربي ها!

Posted on at


چيزي حدود يك ماه است كه از كويته آمده ام اينجا. ادلايد استراليا. ديگر تقريبا با همه چيز اين شهر بزرگ و قشنگ عادت كرده ام. با آب و هوايش، مردمش و زباني كه كم و بيش مشكل دارم! اينجا شهر عجيبي هست. مردمان عجيبي دارد. نمي دانم! شايد به اين خاطر عجيب به نظر مي رسد كه براي اولين بار است كه با محيط و مردمي غير از مردم خودم روبرو ميشوم و به زباني غير از زبان شيرين خودم دارم حرف مي زنم.



از اولين روزي كه قرار بود بيايم و داشتم آمده سفر مي شدم، سوال هايي در ذهنم بود كه چرا؟؟ چرا آن ها و آن طرف آبي ها خوبند و ما بد؟؟ چرا ما ازسرزمين خودمان فرار ميكنيم و مي رويم و حتا خطر مرگ را قبول ميكنيم تا آنجا برسيم؟؟ آمتياز و برتري آنها در چيست؟ چه چيزي آنها را سالهاست كه از ما بهتر كرده است؟؟


حالا دارم كم كم به اين سوال ها جواب پيدا ميكنم. دارم با برخورد با مردم اينجا مي فهمم كه چرا آينها خوبيند و فضاي بهتري براي خود و فرزندان شان ساخته و ميسازند و چرا ما بديم و در ساختن فضاي خوب براي خودمان ناكام بوده ايم.


تنها دليلي كه فكر ميكنم اينها را از ماها بهتر كرده است "اين است كه اينها كتاب ميخوانند و ما كتاب نمي خوانيم، اينها كتاب را با خواندن كهنه ميكنند و ما كتاب را آتش ميزنيم و به دريا مي اندازيم."



تحقيقي در سال ٢٠٠٨ انجام شد كه به اساس آن، ٨٤ فيصد مردم استراليا از خواندن كتاب لذت مي برند و ٤١ فيصد مردم استراليا با اين كه تمام وقت كار ميكنند، روزانه كتاب نيز ميخوانند.

 

هر جا كه باشيم و هر جا كه برويم، آدم هاي با كتاب را مي بينيم. يعني اينها عادت كرده اند كه هر وقت كه وقت پيدا كردند و فرصت داشتند، كتاب شان را بگيرند و شروع كنند به مطالعه. 

 


 

امروز رفته بودم دكتر. وقتي داخل رفتم ديدم كه خيلي شلوغ است و خيلي هايند كه منتظرند تا داكتر را ببينند. بيشتر شان هم افغاني و ايراني بود. كساني كه بيشتر شان توسط كشتي آمده بودند. يكي دو نفر هم استراليايي بود. چند دقيقه بعد يك دختر جواني آمد. آمد روي چوكي نشست. چهار طرفش را نگاه كرد و دست داخل كيفش كرد و كتابي را بيرون آور دو شروع كرد به مطالعه. با آن هم سر و صدايي كه بقيه راه انداخته بودند، او آرام و بي خيال تمام آنچه در اطرافش ميگذشت، نشسته بود و داشت كتابش را ميخواند.

بياد دارم در كويته، زماني كه مكتب مي رفتم، در ميان ٥٠ نفر شاگرد، كمتر از ٥ نفر مان كتاب ميخواندند. فقط ما چند نفر بوديم كه كم و بيش در مورد رمان و كتاب و داستان و .... مي فهميديم و با هم در اين مورد قصه مي كرديم. معلمان مان هميشه توصيه ميكردند كه كتاب بخوانيم ولي كسي گوش نمي كرد و خودشان را هم هرگز با كتابي خارج از كتاب هاي كهنه و پاره پاره مكتب نديده بوديم.

در ١٠ سالي كه در كويته بودم، فقط چند بار مسابقه كتاب خواني برگزار شد كه هر بار كتاب هايش كتاب اصول دين، فروع دين و آموزش نماز بود و بس!

در كتابخانه هر كسي كه مي رفت، كمتر براي خواندن و مطالعه ميرفت و بيشتر براي دزدي!


                          جامعه وقتی فرزانگی و سعادت می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد. (سقراط)


 



About the author

160