خواستگار که زیاد شود عاقبت این میشود

Posted on at


 


این قصه را به لهجه هراتی غلیظ بخوانید


ملا اسلم یک دختر داشت که اسمش قندی گل بود قندی گل خیلی خواستگار دیشت .اما وقتی به خانه اوخواستگار می آمد .پدر او بالای او یک قیمت می گذاشت که مرتکه راه خو گم میکرد .



یک روز خاله قندی گل که به خانه قندی گل آمد به قندی گل گفت خاله تو خواستگار خیلی داری بگو همو بچه مه مای گفت کدو همو چلقتک مه او به رو تخته میزنم خاله قندی گل گفت بچه کاکا خومای  به موسسه هم میره انگلیسی هم یاد داره گفت کدو همو کورک ای بره بمره او زرچوبه مه همیته چیزا می ستونم اگر صد سال از بی گشتی بمرم کلاغ از روی قبرستان نمی گیرم،خاله قندی گل چادرک خو وردیشت وبه قندی گل گفت ،خاله خدا خیرت بده .تور پدر تو مایه بده به حاجی بهبود مرتکه هفتاد ساله که روز نیم کیلو نسوار میندازه.



 


حاجی بهبود به بچه خو گفت: دسته گلی بخر که بریم به خونه ملا اسلم  بخاطر یک امرخیر.بچه حاجی بهبود گفت: پدر جان شما ماین  به همی  سن و سال برین به خوسرونی مردم به ما چی میگن : حاجی بهبود گفت برو گپ نزن کار که به تو مگم همو کار را بکن . بالاخره دست گل آماده شد دسته گل وردیشت برفت به خانه ملا اسلم به خواستگاری دختر او و گفت : دختر خود را چندی میدی ؟ ملا اسلم گفت ده لک، گفت ده لک که خیلیه ملا اسلم گفت: پارسال دختر همسایه ما که پوز خور پاک کرده نمیتونست اور به دوازده لک دادند باز مایی تو دختر مر با او یک برابر کنی دختر مه قلور تروش بار کنه که شصتا خور بوخوری بالاخره بم پنج لک جور آمدند. قندی گل هرچی که گریه کرد و  خودخو به در و دیوال زد نتیجه نداشت . خلاصه مجلس به راه افتاد گفتند که عروسی   به تالاربگیرین حاجی بهبود گفت مه از زینه های تالار بالا شده نمیتونوم گفتند چند خروار برنج بار کونیم گفت برنج به چی ماین ریزه گک فرینی بار کنن که دندان هامم  بگیره قندی گل


گریه میکرد حاجی بهبود گفت  گریه نکن 5000هزار دادم به آرایشگاه همه رنگاه ته رو تو پاک میشه گفت خور میکوشم  حاجی بهبود گفت بد میکنی 5لک دادم به پیر تو  به خدا پیر  تکه تکه میکنم .قندی گل کارد وردیشت از موقع استفاده کرد دو تا بم شکم حاجی بهبود زد تا میخواست که یک هم به شکم خودخو بزنه یک دم از خو بیدار شد دید که خو دیده گفت که وی به خاک شم همو هم غنیمت بود .



 


 



About the author

160