درد دل های پنهان

Posted on at


در یک سفرکاری با خانمی نسبتا مسن آشنا شدم وچون در یک آپارتمان زندگی می کردیم و هر دو دور از خانواده بودیم کم کم با هم صیمیمی شدیم راجع به هر چیزی حرف می زدیم شبی از شبها راجع به عشق و احساسات واین چیزها حرف زدیم من فکر می کردم وقتی سن و سالی از انسان بگذرد احساسات هم کمرنگ می شود تا وقتی خودمان دقیقا در شرایط مشابه با شخصی قرار نگیریم نمی توانیم درک کنیم که بر او چه گذشته یا چه می گذرد مثلا من هنوز به سن دوست جدیدم نرسیدم که بتوانم درک کنم که اوچه احساساتی داردان شب برای من شبی متفاوت بود چون بحث ما جالب بود و دردهای دل بسیار تا چهار صبح بیدار بودیم حرف زدیم و پا به پای اشکهایش اشک ریختم



قصه از اینجا شروع شد که چند بار به شوخی به من گفته بود تو مقبول و جوانی و همه به تو توجه می کنند و به حرفت گوش می کنند اما من پیرم و به حرفهای من کسی اهمیت نمی دهد,او چهل سال بیشتر نداشت اما به خاطر نا ملایمات زندگی خیلی سالخورده تر به نظرمی رسید من اوایل فکر می کردم شوخی می کند و جدی نمی گرفتم ولی آن شب گفتم چرا اینطور فکر می کنی, ظاهر خیلی مهم نیست و اتفاقا کار کردن در محیط مردانه برای خانم های جوان سخت تر است گفتم خوش به حالت که موفق و پولدارهستی من هم کوشش می کنم که به موفقیت و رفاه مالی برسم جوانی و زیبایی بدون پول به درد چی می خورد



همین بود که سر حرف باز شد . او به کشورهای زیادی سفر کرده بود و در کار خودش بسیار موفق بود و از نظر مالی هم در وضعیت خوبی قرار داشت و فرزندانش هم جوان شده بودند یعنی اینکه ظاهرا همه چیز عالی بود اما ............... دلش پر از حسرت و خواهش بود


او می گفت که همیشه دلش می خواسته که شوهرش به او محبت کند او را در آغوش بگیرد ونوازش کند اما هیچ وقت شوهرش به او اعتنایی نکرده و نمی کند و به گفته خودش اوایل ازدواجشان چندین بار خواهش کرده بوده که با من مهربان تر باش اما به جای محبت ,حرفها و رفتارزننده نثارش می شده که تو شرم نمی شوی تو چطور جرات می کنی که چنین خواهشی داری ,زن بی شرم و..........او می گفت تمام عمرش را کار کرده و رنج کشیده تا زندگی خوبی برای فرزندانش فراهم کند به ثروت وامکانات رسید اما هنوز در حسرت دریافت محبت از شوهرش می سوزد او می گوید وقتی که جفتهای عاشق را می بینم که دست در دست هم راه می روند و می خندند سرشار از هیجان می شوم و از این همه احساس و خوشی آنها مست می شوم اما بعد از لحظاتی یک اندوه سرد و سنگین تمام وجودم را فرا می گیرد که پیر شدم و طعم محبت را نچشیدم



وقتی که از رنجها و حسرتهایش حرف می زد اشکهایش آرام آرام می ریختند من هم با اشکهایم همراهیش می کردم و او می گفت تو اولین کسی هستی که توانستم احساسات و خواسته هایم را بدون ترس و شرم برایت بگویم من و او الان دوستان خوبی هستیم و تفاوت سنی مانع صمیمیت ما نشده


 


نویسنده:ملودی بیکران.



About the author

160