این اواخر متوجه شدم که یکی از دوستانم نا امید و ناراحت است این موضوع من و نگران میکند به همین دلیل وقتی را برایش اختصاص دادم و جویای احوالش شدم
وقتی که رفتم پیش او از دیدنم خوشحال شد اما خوشحالیش کوتاه مدت و لحظه ی بود بعد از چند لحظه دیگر تبسی بر لب نداشت و چهره اش گویای احوال درونش بود، به گوشه ای خیره میشد و غرق در اندیشه ای که من از ان اگاه نبودم،وقتی به چشمان زیبا و معصوم اش مینگریستم تمام تلاشم را میکردم تا اندکی از اندوه ای که در نگاهش بود را کشف کنم، اندوه ای که این گونه او را می آزارد
انگار تلاش من بی فایده بود تا لب بر سخن گوشد او از دردی سخن میگفت که فهمیدنش کمی دشوار بود، او از بودنش در این جهان زیبا ناراضی بود طوری که در هر جمله اش خواستار مرگش بود
او دیگر دلیلی برای ادامه زندگی نداشت، من احساس میکردم او در گذشته امید در زندگی اش داشته و به دلیلی نتوانسته بود به امید یا هدفی که در سر می پروراند برسد،در گفتار پراکنده اش متوجه شدم او از روز مره گی آزرده است و نیاز به تغیراتی دارد اما بعضی ازمشکلات زندگی، او را طوری در مشت خود گرفته که اجازه چنین تغیراتی را به او نمیدهد.
نویسنده: ناهید بیکران