دختری از سرزمین شمالی

Posted on at


 

 

دختری از سرزمین شمالی 

امده بود . میگفت پیاده امده است . چند روز را در راه بوده و تا نیمه های شب که خود را به بالای صخره ای رسانده بوده ِ در گوشه سنگی کز کرده و صبح که اولین اشعه خورشید به بلندترین سنگ تابیده باز راه را پیش گرفته و بعد دو هفته خود را رسانده . 
میگفت که دیگه فکر میکرده در یکی از همین دره ها یا میان صخره ها جسدش را باید خوراک گرگ ها می دیده و چشم درچشم گرگ میشده و کنده شدن تکه های گوشتش را میان دندان های تیز گرگی می دیده و دلش میخواسته ان وقت لبخند روی لبش باشه . 
چشمش به دود که خورده بوده دلش گرمتر شده و قدمهایش را بلند تر و تندتر گذاشته و سعی کرده بخندد و لبانش ترک برداشته . 
لبانش ترک داشت و خون دیده نمی شد . صورتش مثل دستمال های مادر بزرگ سفید و یک دست بود با لکه های سرخ یخ زده و چشم هایی که میشد زندگی را دید. 
قدم دومش را که بالا اورد روی رایزینه افتاد و ارام چشمش را بست . انقدر ها هم سنگین نبود . استخوانی بود و پوست خشک داشت . انقدر از چربی های ذخیره شده بدنش اب شده بود که رگ ها متورم شده بودند وبه سبز نسواری می ماندند. 
دو روز و دو شب را چشم باز نکرده بود . پیراهن قرمز با گلهای صورتی به پوستش چسبیده بود . دو تا پتوی سفید با گلهای سبز را رویش پهن کرده بودم و تخت را کمی به بخاری نزدیک کرده بودم تا یخ های لباس اب شود . 
قیچی را از استین به طرف بازوهایش کشیدم و یخک های روی پوستش روی ملافه سفید افتادن . از بازو به سمت سینه اش قیچی را کشیدم و به طرف پایین با احتیاط بیشتری پیراهن را برش زدم . 
خودم را به پایین تخت رساندم و قیچی را از ساق پایش به سمت بالا کشیدم . کنار زدن جسم استخوانی اش کار سختی نبود با یک دست پارچه ها را کشیدم و پایین تخت انداختم
حوله سفید را روی پوستش کشیدم و یخ های چسبیده به بدنش ِ ملافه سفید را نم دار کرد . 
حوله رو در اب گرم فرو بردم و ارام روی بدنش کشیدم . چرک و یخ همراه هم از پوستش جدا میشد و پوست سبزه اش بیشتر خودنمایی میکرد . 
نور از پنجره به روی بدنش تابیده بود . ارام پتو را از سمت پاها کشیده بودم به طرف بالا و زیر چانه اش رسانده بودم . موهایش را از روی صورتش کنار زده بودم . 
روغن را روی ترکیده های صورتش که کشیده بودم پوستش جمع شده بود من حس بهتری بهم دست داده بود که هنوز درد را حس میکند. 
افتاب هنوز به نیمه اسمان نرسیده بود که چشمش را باز کرده بود و با صدای نفس های عمیقش متوجه شده بودم که به هوش امده . خودم را به بالای سرش رسانده بوم که نیم خیز شده بود که بلند شود . 
پتو از روی بدنش کنار رفته بود و سینه هایش اویزان شده بود . چشم هایش را به سینه هایش دوخته بود و ارام پتو را بالا کشیده بود و . 
قاشق رو داخل سوپ کرده بودم و به لبهاش نزدیک کرده بودم که چشمهایش را از ملافه که سینه هاش را پوشانده بود کند و به چشم هایم دوخت. لبهاش کمی تکان خورد و ارام زمزمه کرد . 
از شمال امدم . دختری از شمال هستم برف کوچ همه را با خود بود و من…. 
قاشق را به نزدیک لبهایش که رساندم چشم هایش تر شده بود و ارام سوپ را قورت داد و چشم هایش را بست . لبخند روی لبانش نشست و کمی خود را جابه جا کرد تا کنارش بشینم ….. 


زندگی صفر درجه 


About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160