تونمی توانی

Posted on at


 

برای باراول خواستم کاری انجام بدهم من به خودزیادمی بالیدم .به خودباورداشتم .من همیشه یک دوست مهربان داشتم یک دوست باوفاکه همیشه همدم من بود.تنهادردهای خودرابه اومی کفتم

دردنیای خودغرق می شدم ومی رفتم به لب دریاوبه اوگفتگومی کردم به بحرنگاه می کردم غرق همه دردهامی شدم .

زمانی که ازپیش من کاری خراب می شد.پدرم بایک چهره خشمگین به طرف من نگاه می کردویک سیلی محکم به روی من می زدکه جای اوبه روی من می ماند.

هرروزبه یک بهانه تمام غصه های دلش رابه سرمن خالی می کرد.ومن دیگرچاره ی نداشتم جزاین که باخودگریه می کردم.

وهمیشه پدرم من راتنبیه می کرد.وقتی شب میخواستم خواب شوم .آن چهره خشمگین پدرم به دم روی من می آمدآن صدای اوکه می گفت تونمی توانی کاری انجام بدهی .

یک روزپدرم به برادرمن گفت بیاوتواین کارراانجام بده .ازاین که کاری ساخته نیست .حداقل تومثل این نباش .

برادرم رفت تاآن کارراانجام بدهد.من درباغچه بودم که برادرم آندوگفت که نتوانستم انجام بدهم این کارتان را.پدرم بایک چهره خشمگین به طرف اونگاه کردوگفت ازهیچ کدام تان کاری ساخته نیست بایدخودمن انجام بدهم

.

رفتم پیش پدرخودگفتم بده من این کارراانجام بدهم .

پدرم گفت نمی خواهدنه تووبرادرتوبه هیچ دردی نمی خورین نمی دانم شمارابه کدام روزکلان کردم .

توازاوبدترهستی هیچ کاری راانجام داده نمی توانی

.

چندروزبودکه پدرم ضعیف شده بوددیگرنمی توانستی کاری رارانجام بدهدبه بستره مریضی افتاده بود.

تمام کارهای پدرم به من مانده بودمن بسیارخوش بودم که من حالاتمام کارهاراانجام می دهم.تمام آن آرزوهای که دیده بودم به واقعیت تبدیل میشدروزبه روز.

این پدرم بودکه به سرمن هیچ باورنداشت همیشه می گفت تونمی توانی کاری انجام بدهی .بالاخره منم به پدرم نشان دادم که می توانم هرکاری راانجام بدهم.دیگرمجبونبودم این طعنه های پدرم راگوش کنم

.

رفتم پیش پدرم گفتم :پدرجان من به تمام عمربه شماهیچ نگفتم هروقت من می خواستم کاری راانجام بدهم شمامی گفتین تونمی توانی .چراپدرمن چی کمی داشتم که نمی توانستم ؟

 

اماحالابه شمامعلوم شدکه من میتوانم که هرکاری راانجام بدهم به شمانشان دادم که میتوانم .پدرجان خواستن توانستن است.

آرزو"رحمانی"



About the author

Arzoorahmany

Arzoo Rahmany is a twelfth class student in Mahjube Heravi high school.

Subscribe 0
160