نخستین عشق
شب مثل همیشه خاموش وآرام است ماه با نور پریده رنگ خود در میان آسمان میدرخشد
از دور صدای لغزیدن آب مانند ناله مرموز وآرام کودکی کودکی که بدامان مادر پناه برده وگریه میکند بگوش میرسد
همه جا را خاموشی فرا گرفته به جز روح من که در آن طوفانی بر پاشده وآزارم میدهد
مدتیست خودرا دچارانقلابی عظیم میبینم می خواهم دایمآ بگویم . بگریم و بنویسم. اصلآ نمیخواهد بخوابم
میخواهم دیده برهم گذارم وساعت های دراز به رویا فرو روم کشاکش عجیبی در روحم ایجاد شده حتآ یک ثانیه هم فراموشی برایم وجود ندارد
دیگر هیچ مرحمی جراحت قلبم را التیام نمی بخشد دلم چنان گرفته وفشرده شده که گویی هر آن میخواهد پاره شود
اظطرابی مرموز روحم را آزار میدهد نمیدانم چرا نمیتوانم آرام بگیرم . چرا هر صدای قلبم را تکان میدهد . چرا سر پایم میلرزد .چرا غوغایی دل من هر لحظ شدید تر میشود
در اعماق روحم صدایی مرموزیی در پی بانگ میزند .حس میکنم که باری عظیمی بر دوشم افکنده شده دیگر از تنها ماندن میترسم
مثل اینست که اشباع قصد حمله به من را دارند .چرا بیاد آوردن او اینطور مرا بیمناک میکند از گفتگوی با او نگران هستم
میخواهم با اراده استوار مقاصد ومطالبم را برملا نمایم ولی افسوس که توانایی گفتن چنین کلماتی را در خود نمی بینم
نمیتوانم تصمیم بگیرم . دیگر اعضا وروح روانم را از دستم خارج شده تا کنون خودرا اینطور ضعیف وزبون ندیده بودم میخواهم تا میتوانم خود را از خیال او منصرف کنم ولی مگر شبی او آنی مرا آسوده میگذارد
میخواهم اعتراف کنم . ولی این اعتراف مرا رنج میدهد. وانگشتانم در موقع نوشتن میلرزد حس میکنم که شعاع ناقوی از آسمان مستقیمآ بقلب من تابیدن گرفته وآنرا یکپارچه روشنایی کرده حس میکنم عاشق شده باشم
من گل یاسم این نخستین عشق من است آری این اولین بار است که عاشق شده ام .عشقم را به او هدیه کردم